دغدغه‌های طبیبانه: هر که در این سر درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید!

عبدالرضا ناصر مقدسی

چاپ شده در روزنامه شرق.

چهارشنبه روزی بود که با همسرم خسته از هر آنچه این روزها در کشورمان می‌بینیم و می‌شنویم دل به جاده سپردیم و راهی بسطام و خرقان شدیم. دانشجو بودم که برای اولین بار با دوستی عزیز به زیارت بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی رفتیم. از آن روز بسیار گذشته و اتفاقات بسیاری افتاده است. از آن روز آدمیان بسیاری را دیده‌ام و حوادث زیادی را تجربه کرده‌ام. اکنون اما خسته از همه اینها باز من و همسرم ملجأیی بهتر از مزار بایزید و ابوالحسن نیافتیم پس راهی دیار شاهرود و قصبه‌های اطرافش شدیم. مزار بایزید عوض شده بود. سنگ قبری زیبا گذاشته بودند. در آن فضا زیارتی کردیم و دست بر قضا با جلوه‌های دیگری از این مزار آشنا شدیم. رهگذری ورودی قدیم این مزار را به ما نشان داد؛ جایی که به گفته او شاگردی از شاگردان بایزید دفن بود و خاک راه کسانی می‌شد که به زیارت استادش می‌آمدند. طبق گفته آن رهگذر، شاگرد وصیت کرده بود که چند پله پایین‌تر از مزار بایزید دفن شود که در نظر شاگرد مقام استاد بسیار والاتر از این حرف‌ها بود. او باید نه‌تنها پایین‌تر از استاد دفن شود، بلکه مزارش خاک قدم‌هایی باشد که به دیدار بایزید می‌شتابند. از خودم خجالت کشیدم که کجا این گونه حرمت استادانم را حفظ کرده‌ام؟

مزار بایزید حال و هوایی داشت. بعد از اینکه لختی در آن فضا گشتیم و نفس کشیدیم راهی خرقان شدیم؛ جایی که بایزید گفت «بوی مردی می‌شنوم، مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن؛ به درجه از من پیش بود، بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند».

دیگر مقالات دکتر ناصر مقدسی
سویه ی امیکرون و آینده رابطه انسان و ویروس ها

آنجا هم تغییر کرده بود. یادم هست بار قبل در بدو ورود بی‌هیچ پرسشی کلوچه و استکان چایی به ما دادند زیرا بوالحسن گفته بود:

«هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.

چه آن‌کس که بدرگاه باری‌تعالی به جان ارزد،

البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد».

این‌ بار اما خبری نبود. انگار از آن گفته بوالحسن فقط خطی و تابلویی باقی مانده بود. وقتی بر مزارش دیدم از آن کلوچه و چای خبری نیست دلم گرفت. فهمیدم که قضاوت درباره آدمیان بر اساس ایمان و مرامشان انگار خیلی ریشه‌دارتر از چیزی شده که تصور می‌کنیم. باید به زیارت مزار بوالحسن از پشت شیشه اکتفا کنیم. چشم‌هایم را بستم. هنوز آن بویی را که بایزید می‌گفت می‌شد استشمام کرد. به این بو دلم را خوش کردم. هنوز بوالحسن اینجاست و هنوز این خاک بوی مردی را می‌دهد که جان آدمیان از ایمانشان برای او بسیار باارزش‌تر بود. پس هر که به سرای من نیز درآید به اقتدا از او نانش می‌دهم و از ایمانش نمی‌پرسم. اگر بیماری باشد درمانش می‌کنم و از ایمان و مرامش نمی‌پرسم که هر کس در نزد باری‌تعالی به جانی ارزد البته نزد بوالحسن به نانی ارزد و من که باشم که دیگرگونه بیندیشم.

 

دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی متخصص مغز و اعصاب و درمان بیماری ام اس (MS) در بیمارستان سینا مرکز تحقیقات ام اس

مطلب چقدر مفید بود؟

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *