۲ فروردین ۱۴۰۲
عبدالرضا ناصرمقدسی
تهران در ایام نوروز بهترین جا هست. هم خلوت است و هم بالنسبه هوای تمیزی دارد. برای همین تهران گردی جزئی همیشگی از کارهای من و مهسا در ایام نوروز است.
امروز به باغ کتاب رفتیم. محلی جالب بخصوص برای نوجوانان و کودکان که از باغ علمش استفاده کنند. من همچون کودکی از تمام قسمتهای آن لذت بردم. اما جالب ترین قسمت، بخش مغز بود که برای من که عمری را در مغز و نورون و تاریخ آن گذرانده ام هیجان انگیز بود و چه خوب است اگر کودکان ما اینگونه با مغز و دنیای آن آشنا شوند. در سال اول راهنمایی کودکی بودم جوینده ی کشف جهان. معلم ادبیات ما یک روز گفت آن چه کاسه ای است که می تواند تمام آبهای جهان را در خود جمع کند و بعد ادامه داد: مغز انسان. از آن زمان شیفته مغز و شگفتی هایش شدم. دبیرستان که بودم کتابی از کارل ساگان به نام «اژدهای بهشتی» خواندم که یکی از لذت بخش ترین کتاب هایی بود که در تمام عمرم خوانده ام.
نگاه شگفت انگیز ساگان به مغز همان چیزی بود که من دنبالش بودم.
وقتی در رشته پزشکی قبول شدم آرزویم دیدن مغز از نزدیک بود و یادم است در اولین جلسه آناتومی از مسئول سالن تشریح پرسیدم پس مغز کجاست و او ظرفی بزرگ پر از فرمالین را به من نشان داد و من دستم را با شوق بداخل سطل بردم و مغزی را بیرون آوردم. دوستم که با من بود با دیدن این صحنه از هوش رفت و تا مدت زیادی سر کلاس آناتومی نیامد.
شوق من به یاد گرفتن در مورد مغز ادامه داشت. آرزو داشتم در رشته مغز و اعصاب درس بخوانم آرزویی که خیلی دور بود. قبولی در رشته رزیدنتی بسیار سخت. اما قبول شدم. در دانشگاه تهران با رتبه ای بسیار خوب هم قبول شدم. باورم نمی شد. هر رشته ای را که می خواستم می توانستم انتخاب کنم اما من دنبال آرزوهایم رفتم. اینکه جهان را درک کنم و اگر چه برای من ریاضی مبنای درک جهان بود ولی فکر می کردم که می توانم از این طریق به آرزوهایم برسم هرچند راه بسیار دور شده بود و در عین حال سخت می نمود. با اینکه از پزشکی خوشم نمی آمد و روح من را آزار می داد اما بشدت تلاش کردم تا به رویاهایم برسم هر چند سخت و ناممکن. توانستم کارهایی هم بکنم. شاید مهم ترین آن رشته ی ابداعی خودم یعنی «اسطوره شناسی عصبی – تکاملی» باشد. نمی دانم اگر ریاضی را دنبال می کردم چه می شد. اما حداقل رویایم بود. در باغ کتاب و در برابر مولاژهای جالبی که ساخته بودند به همه ی اینها فکر می کردم. شاید هیچ کس باور نکند که پزشکی چقدر برای من آزار دهنده است و من فقط به عشق همین مغز عجیب می توانم آن را تحمل کنم و ادامه دهم. برای همین هم این قسمت از باغ کتاب برای من بسیار جالب بود. نمایی بزرگ از تاریخچه علوم اعصاب،
همه و همه چیزهایی بودند که من هر روز با آنها سر و کار دارم و به آنها و تاثیرشان بر زندگی مان می اندیشم. سفر کوتاهی بود اما همه ی زندگیم از جلوی چشمانم گذشت: از داشته و نداشته ها.
با هیجان با پسرم صحبت می کردم. ۱۳ سالی می شود که او را ندیده ام. بهم می گفت غیر از رشته ی دانشگاهی اش چند دوره از آموزش های آنلاین هاروارد را هم با موفقیت گذرانده. تشویق اش کردم. خودم هم هیجان گفتن حرف هایی به او را داشتم.
با جنس علایق و کلمات من آشناست. پرسید اتفاق جدیدی افتاده پدر؟ خیلی سر حال به نظر می رسید!!
به مطالعه ی ویژگی های شخصیتی ایلان ماسک تشویق اش کردم و به بازدیدی از این سایت ارجاع اش دادم، به مطالعه و دقت در مباحثی که رنگ علمی صرف دارند، به ارتباط مهندسی و بیولوژی کنجکاوش کردم.
گفتم: “برای پدرم درک این که یک روز مردم از توی اتوبوس تلفنی با همسرشان در منزل صحبت کنند سخت بود ولی حرف هایی می زد حاکی از این که حس کرده بود در دنیا داره یک اتفاقاتی می افته” !!….
و ادامه دادم: “حالا من به تو می گویم در دنیا داره اتفاقاتی می افته”!!
تو مهندس کامپیوتر هستی و کارشناس تجارت، همسرت در رشته ی بینابینی کامپیوتر و بینایی تحصیل کرده، دوست مشترک مان در کامپیوتر ساینس داره پروژه ای را در حوزه ی فیزیک صوت sonification، و بهره برداری از آن در ارتباط با اتاق عمل و کمک به جراحان پیش می بره، موافقت کن یک طرح استارتاپ تهیه کنیم….
آتش درونم را منتقل کرده بودم!! حالا وقتش بود، گفتم: “به این آدرس سری بزن تا نقص انتقال مطلب از سوی من غیر متخصص برطرف شود و بعد از آن ترتیب یک تلفن کنفرانس جمعی را با تیم مان بده”.
آدرس سایت این است: drnasermoghadasi.com
پدرت
* خیلی هیجان زده ام ولی ایمان دارم که رادیو را مارکنی اختراع نکرد، کشف واکسن آبله کار ادوارد جنر نبود، نظریه ی نسبیت، پرتاب ماهواره، و ….. این همه کار عشق است و تخیل و بلند پروازی بشر. به قول سایه ی عزیز:
من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم نه تیشه کوه را عشق شیرین می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خام اندیش را