كردستان: يك شهود باطنى

عبدالرضا ناصرمقدسی

 

 در طول این سال ها همواره یاد کردستان با من بوده است اما  يك هفته اى است كه بعد از ديدن فيلم «نيوه مانگ» بهمن قبادى ياد كردستان با يك شهود عرفانى در من همراه شده است. كردستان براى من محلى براى راز و رمز بود.و من در مدتى كه در كردستان بودم بسيارى از اين رازها را درك كردم .آنچه در زير مى آيد بازخوانى كردستان است در تصاويرى كه اين روزها دائماً جلوى چشمانم مى باشد.

من هم همانند «مامو» سفرم را از پيرشاليار آغاز مى كنم. آستانه كوتاه است من سر فرود مى آورم زيرا بايد خاضع بود. در كنار سنگى سفيد كه زمانى از كنار آن به راحتى گذشتم سرم درد مى گيرد و مرا با روياى دهشتناكى رها مى كند .صداى طبل است كه مى آيد. صداى وحشتناكى كه قلب مرا از هم مى درد. قلبم را در دست مى گيرم .اين چه نبضى ست كه تا آن سوى زمان ادامه دارد و خود را از مدار جهان به بيرون مى اندازد. جهان با نبض من مى تپد و من در شگفتم كه چه رازى در اين صدا نهفته است. بر طبل مى كوبند چهل تن ،چهل تن كه ديريست مرده اند و بر مزارشان شمعى فروزان مى باشد. مى غلتم به ديگر سو. مى غلتم. سپيده سر زده است.

گاو را در ميانه روستا قربانى مى كنند و خون روشن تا كنار تخته سنگ سفيد مى رود. در كنار تخته سنگ بيدار مى شوم. مى گويند سنگى  روى سنگ جوانه خواهد زد و از جوانه او كودكى به دنيا خواهد آمد كه در يك دست خنجرى دارد و در دست ديگر گوى. و او در سپيده دمان سر از بدن گاو شيرده جدا خواهد كرد.

دیگر مقالات دکتر ناصر مقدسی
شوری در سنگاپور

من در كنار سنگ سپيد ايستاده ام. چشمهايم را غبار كهنسالى گرفته است.

صداى دف بلند مى شود.صدايى از ضجه ها ، اشتياقها و احتياجهاى انسان در طول تاريخ. يادم مى افتد آن زمان كه با آن پیر خسته  در گوشه اى به ذره هاى نورى مى نگريستيم كه از آسمان نازل مى شد  پير من تار و دف را برداشت و نواخت:

دركوههاى خستگى و پريشانى آنجا كه به آسمان مى روند

آنجا كه طلوع به شكل ديگريست

آنجا كه ماه از فراز كردستان زيبا لك لك ها را به تخت گاه هور فرا مى خواند

دانستم روزگار روزگار ديگريست

مرگ مرگ ديگريست

و هيچ چيز در دستهاى چيز ديگرى ناتوان نيست

كنايه ها بود از اين سرزمين ماتم گرفته

و من در اولين قدمم راه ديگرى رفتم

صداى اذان در گوشم پيچيد

شايد شب بود

با ماه هاى كوچك روييده بر شانه هايم

شايد شب بود

در ميان انبوه سنگها

بر بردبوككان

و سنگ هزار عروس

و طمانينه براى نبودن و مردن

و من سالها در ميان اين سنگها قدم زدم

صداى دف مى آمد

صدای خسته

اى خسته نشسته به گوشه اى

اى چشمهاى پريشان در ميانه زندگى

با انبوه ها اين يادها تا كجا مى توان رفت

قران را گشودم و در نگل گلى  روى زمين روئيد

و گل مزار شد

و گل گلستان شد

و من در ياد خط و آيه و خورشيد غرق شدم

در چشمه هاى فراوان كردستان

5/5 - (3 امتیاز)

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *