شوری در سنگاپور
1396
عبدالرضا ناصر مقدسی
مدت زیادى است که سفرهایم با آنچه که مى اندیشم همسو مى شوند.انگار این سفرها موادى جهت فکر کردن را برای من بوجود مى آورند که برای من مهم، جالب و لذت بخش است. آخرین موضوعی که پیش از سفر به سنگاپورعمیقا به آن فکر می کردم ادامه آینده انسان، رشد هوش مصنوعی و امتزاج هر چه بیشتر انسان و ماشین بود.موضوعی که نتنها به آینده ى شگفت آور انسان مى پردازد بلکه با نقبى پارادوکس وار، جواب سوالاتش را در ویژگیها و توانایی هایی مى یابد که در طول میلیون ها سال تکامل، طبیعت براى گونه ی انسان به ارمغان آورده است.
در همین بحبوحه و در حالیکه تمام این اندیشه ها مرا احاطه کرده بود راهی سنگاپور شدم.شرق دور همواره برایم منبع الهام بوده است. شاید تعلق خاطر پیشین من به آیین هاى این منطقه یکى از عوامل مهم این دلبستگى باشد.همین دو ماه پیش در سفرم به تایلند مطلبی در باب معبدهاى آنجا نوشتم و آواهایى نورومیتولوژیک را در معابد تایلند دنبال کردم. اما در سفر به سنگاپور میلی به دیدن معبد نداشتم.زیرا فعل و انفعالات درونى و ذهنى من مدتى بود که عمیقا مرا از بودا دور و دورتر کرده بود.پس سفر به سنگاپور معنایى فلسفى نداشت.بیشتر به آن به چشم سفرى نگریستم که مرا از روزمرگى هایم دور کند.توانى به من ببخشد و خواب عمیقى را به من اعطاء نماید.این بود که چند تا کتاب هم برداشتم تا بجاى گشت و گذار، در هتل بنشینم و کمى کتاب بخوانم.کمى فکر کنم.کمى نفس بکشم.
شبانه پس از سفرى طولانى به سنگاپور رسیدیم و من خسته رفتم که بخوابم.اما تغییر ساعت بى رحم تر از آن چیزى ست که فکر مى کنیم و همین، خواب را از چشمهاى من ربود.پس ساعتى را به مطالعه گذراندم.در مورد انهدوآنا خواندم.مدتى هم به وبگردى در مورد سنگاپور گذشت.با کمال تعجب متوجه وجود موزه اى درست در کنار هتل مان شدم که موزه علم-هنر نام داشت. طبق توضیحات موجود در این سایتها، این موزه بر اساس خلاقیت بنا شده است. خلاقیتى که انسان را پیش مى برد و آینده ی او را مى سازد.با خودم گفتم انگار هیچ سفرى نمى تواند براى من با آرامش فکرى همراه باشد. باید این موزه را ببینم. انگار معابد بودایى جاى خود را در ذهن من،به آینده ی وهم آمیز بشر داده اند: به رباتها،نورونها و اختاپوسها.بى قرار شدم.بی قرار اینکه صبح بیاید .صبح بیاید و من موزه را ببینم.مغزم بناى خواب و خاموشى نداشت.فقط مى خواست بپرد و حرکت کند.نمى دانم چه زمانى به خواب فرو رفتم.فقط نورى که از پنجره بدرون تابید مرا از جا پراند.کجایى پسر؟باید مى رفتم.باید حرکت مى کردم.پس راهى شدم.
در سنگاپور، معمارى ساختمانها کاملا جدید و مدرن و بغایت زیبا و در عین حال مبتنى بر فرهنگ آنجاست.موزه علم-هنر نیز به شکل نیلوفر آبى ست و خود نیز روى انبوه نیلوفر هاى آبى قرار گرفته است.
داخل موزه،ابتدا به نمایشگاه ناسا رفتم.یادبودى از فتح فضا.دور زدن در حال و هواى فضانوردان، دور زدن در آسمان و هیجان براى فتح آن. بعد از آن به نمایشگاه آینده رفتم و اینجا بود که شگفتى ناشی از چیزی که می دیدم بنیاد هویتى مرا هدف گرفت.در اولین اتاق، گلها و پروانه ها بودند.ابتدا وارد فضایى پر از نور مى شدید.جایى که همه چیز گلهایى بودند که دائم و دائم مى روئیدند .از دوباره مى روئیدند.بى آنکه مرگى وجود داشته باشد.انگار ما همه با این گلها به سوى بى مرگى حرکت مى کردیم.
مدتی آنجا ماندم و به آنچه می دیدم فکر کردم.دیگر باید خارج مى شدم.فکر می کردم نمایشگاه به پایان رسیده است که ناگهان وارد دالانى شدم.دالانى عجیب، مملو از نورهایى که هماهنگ با موسیقى حرکت مى کردند.کم و زیاد مى شدند.مى رفتند و مى آمدند.تکان مى خوردند.حالت شبکه مانند لامپ هاى لغزان، بیش از پیش یادآور این بود که در شبکه اى بى انتها و بغایت هوشمند قرار گرفته ام که زمام نورونهاى مرا در دست گرفته است.انگار هنر جایگزین تمام نورونها و روباتها گشته بود.آیا مى شد که من در لابلاى این شبکه هنرى گم شوم؟و آیا من نباید ستایشگر این هوش بى انتها باشم؟و آیا سرود انهدوآنا در باب اینانا چیزى بغیر از این بود؟اینکه چیزی دیگر و جایى دیگر ماهیت ما را از نو و دوباره تعریف کند؟چیزى که بیشترین هماهنگى را با ما دارد؟و در عین حال از آینده مى گوید؟آیا ممکن است آینده نه در نورونها و نه در روباتها ، بلکه در هنرى باشد که اینبار اعتلایش با تکامل انسان و تبدیل او به امرى سیال است، وجودی که محتوا و هویت خود را از تلفیق انبوه رنگها و صداها و تصویرها مى گیرد و خود در آرامش حاصل از آنها به زندگى خود ادامه مى دهد؟آیا آینده در نورهاى کهکشانهایى است که تلسکوپ هابل آنها را به روى ما مى گشاید؟من کاملا در لابلاى این نورها به وجد آمده بودم.اصلا نمى دانستم دارم به چه فکر مى کنم، فکرم درست است یا نه.فقط یک چیز را مى دانستم و آن اینکه در این آینده که اصلا کسى برایش نظریه پردازى نکرده است على رغم شکل عجیبش، هویت انسانى در آن بغایت برجسته است و این همان چیزى است که من در اشعار انهدوآنا یافته بودم. تغییر و دگردیسى به تمامى بر پاشنه علم و پتانسیل هاى آن چرخیده و هیچ کس به نقش هنر در این تغییر توجهى نکرده است ،گرچه بنظر می رسد جهان عمیقا در حال تغییر است و هنر نیز در شکل بخشی به آینده ی ما نقش فعالی ایفا می کند.هیچ گاه فکر نمى کردم که دیدار از سنگاپور چنین افکارى را در من زنده نماید.همچنین هیچ گاه فکر نمی کردم که مجموعه ی اسطوره شناسی عصبی-تکاملی این گونه ادامه پیدا کند .
فرداى آن روز به دیدن یک باغ بسیار زیبا با نام garden by the bay رفتیم . انسان،طبیعت،تکنولوژى، خلاقیت و اسطوره دست به دست هم جاى بسیار عجیبی را بوجود آورده بودند.نمادهاى اسطوره اى در طبیعت ادغام شده بودند و با هم یک باغ بسیار زیبا را بوجود آورده بودند.
اما در اینجا هنر بمعناى تغییر نبود.بلکه هنر حس دیرینه ی تمایل اسطوره اى انسان به طبیعت را به رخ مى کشید.مى شد ساعتها نشست.از آب و کوه و درخت و گل لذت برد. بعد غرق در نماها و شمائل هاى اسطوره اى شد.اما معنا با تمام زیبایی و شکوهش در همین جا به پایان مى رسید. ولی من دنبال تغییر بودم، دنبال گذشتن از این مرحله و ورود به معناهاى جدید.البته باید بگویم هویت و معناى طبیعت مرا عمیقا تحت تاثیر قرار می دهد.انگار تحول در بنیاد طبیعت است و آنچه می تواند زیبایى طبیعت را به رخ بکشد همین هنر مى باشد.هنر، طبیعت را جوشان مى کند.سبب مى شود بنیادهاى آن از درون بجوشند و بلغزند و بالا بیایند.
شب به گردشی در میان جنگل رفتیم و من با مشاهده حیواناتى که در بى حالى تمام ما را نگاه مى کردند به این فکر فرو رفتم که انسان با محدود کردن طبیعت مثل همین به دام انداختن حیوانات چگونه مانع جوشیدن طبیعت شده است.به شیر بزرگ آفریقایى رسیدیم که هر چند بسیار پر ابهت مى نمود اما در چشمهاى تهى اش دیگر نمى شد دنبال معنایى گشت.آن شب تصمیم گرفتم که بنویسم. در میانه ی نوشتن از شدت خستگی بسیارخوابم برد.فردا تا پاسى از روز خوابیدم.ذهنم به آرامش نیاز داشت.بعد طبق عادت دیرین سفرهاى شرق دور راهى شدم تا مهم ترین معابد شهر را ببینم.هوا ابرى و کمى بارانى بود.در محله چینى ها فانوسها آویزان بودند و خروسهاى بزرگ که نماد سال جدید چینى ها بود در همه جا دیده مى شد.
من وارد معبد زیبایی شدم.
اما کمى که گذشت فهمیدم دیگر مانند گذشته چیزى در من بیدار نمى شود.من از این مرحله گذشته بودم.از معبد بیرون آمدم .دیگر دوست نداشتم معبدى را ببینم.راه افتادم تا محله و شهر و آدمها را سیاحت کنم.
روز بعد به دیدن یونیورسال استودیو گذشت.در این روز خیلی در مورد هویت ساختارى هنر فکر کردم.در این مکان سعى بر این بود تا شخصیتهاى کارتونى زنده شوند و جلوه اى پیدا کنند.جالبترین قسمت اما براى من دیدن فیلم شرک در سینمای چهار بعدى بود.دیدن فیلم شرک آنهم به این شکل،مرا به این فکر انداخت که چگونه یک ساختار هنرى مى تواند هویتى مجزا پیدا کند؟دیدن این سینماى چهار بعدى براى من جالب بود.اینکه سعى شود به هنر نمود زنده اى داده شود قابل توجه است.واقعیت اینجاست که نوشتن در باب هوش مصنوعى بسیار نسبت به ساختار هنری آن هم بمعنایی که من مد نظر دارم آسانتر است.چون هوش مصنوعی موضوع روز دنیا بوده و مطالب زیادى در مورد آن وجود دارد.اما هیچ کس این سوال را مطرح ننموده که آیا یک فرایند یا ساختار هنرى نیز توانایی اندیشیدن دارد و یا حتی وسیع تر از آن، آیا مى تواند ساختاری زنده محسوب گردد؟ و اصلا مقوله اندیشیدن برای یک ساختار زنده ی غیر بیولوژیک تا چه حد مهم است؟ .یاد قول مرلوپنتى افتادم که آنچه مهم است جهان ادراک است نه جهان اندیشه.در اینجا نیز براى زیستن یک فرایند هنرى باید بدنبال جهان ادراکى آن و موقعیت جغرافیایى بدن هنرى در جهان بود.سفر به سنگاپور با این اندیشه ها به پایان خود رسید.دیگر وقت رفتن بود.اى کاش زودتر به خانه برسم…..
بدون دیدگاه