میان ستارهای: هنر و علم، تلفیق نوین
عبدالرضا ناصر مقدسی
«میان ستارهای» نتنها یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر است بلکه یکی از برجستهترین فیلمهای علمی تخیلی تمام اعصار شمرده میشود. برای یک فیلم علمی تخیلی این بهترین ویژگی است که تا جایی که مقدور است به مفاهیم علمی وفادار بماند و دست به فرضیه پردازیهای فانتزی و غیر قابل باور نزند. کریستوفر نولان کارگردان فیلم «میان ستارهای» یک نابغه در عرصه فیلمسازی بشمار میآید. کسی که هر کارش دنیایی از تفکر و تخیل بوده و ذهن انسانی را تا دوردستها میبرد. نگاهی به فیلمهای او از «بتمن» و «ممنتو» گرفته تا «تلقین» و «میان ستارهای»، همه و همه نشانگر نبوغ، دانش و تخیل بیحد و حصر این کارگردان بزرگ است. «میان ستارهای» از نظر سینمایی یک پروژه بزرگ محسوب میگردد.
داستانی آخر الزمانی وقتی که زمین دارد رو به نابودی میرود و دیگر جای مناسبی برای زیستن نیست ناگهان در کنار سیارهی زحل کرمچالهای پدیدار میگردد. کرمچالهای که توسط بیگانگان فضایی ساخته شده و میتواند انسان را به سوی دیگر کیهان ببرد. این کرمچاله همانند آینهای سه سیاره را از آن سوی کیهان نشان میدهد. سه سیارهای که احتمال دارد برای زندگی مناسب باشند. پس سه دانشمند مامور میشوند که سوار بر سه سفینه از این کرمچاله عبور کرده و این سه سیاره را مورد بررسی قرار دهند. از این سه فقط یکی پیامی مبتنی بر یافتن سیارهای مناسب به زمین ارسال میکند، کسی که دانشمند بزرگیست و همگان به دانش وسیع او اذعان دارند.
پس در ماموریتی دوباره، سازمانی که در واقع باقی مانده ناسا است تصمیم میگیرد تا دوباره سفینهای را به آن سوی کیهان بفرستد و داستان فیلم نیز از همین جا شروع میشود. فیلم مملو از اتفاقات معما گونهای ست که فقط در آخر داستان قابل فهم میشوند. داستان با خانوادهای گرفتار در زمین آخرالزمانی آغاز میگزدد. پدر خانواده (کوپر) که الان یک کشاورز است زمانی خلبان ماهری بوده و به بسیاری از امور مهندسی و پرواز وارد و مطلع میباشد. او و دخترش (مورف) با نشانههای غیر معمولی روبرو میشود. کوپر پی میبرد که این نشانهها بیانگر مختصات یک محل میباشد.
وقتی مختصات را دنبال میکند به مکانی مخفی میرسد که در واقع همان باقی مانده ناسا است. اینجا است که همه چیز عوض میشود. همه از او میخواهند که با سفینه پرواز کرده و بدنبال آن سه دانشمند قبلی وارد کرمچاله شود. سرانجام علی رغم مخالفتهای شدید دخترش، کوپر تصمیم میگیرد که به این سفر برود. او همراه با یک زیستشناس بنام آملیا و دو دانشمند دیگر از درون کرمچاله رد میشوند. در عبور با آنها – یعنی همان بیگانگانی که این کرمچاله را برای نجات انسانها ساختهاند- دیدار میکنند.
بعد سراغ اولین سیاره میروند که جز موجهای عظیم و نابودی چیز دیگری ندارد. آنها بدلیل قوانین نسبیت و تفاوت زمانی، وقت زیادی ندارند و فقط میتوانند از دو سیاره باقی مانده یکی را انتخاب کنند. حال یک دو راهی بوجود میآید آیا باید به تماس رسیده از یک دانشمند بزرگ اعتماد کنند یا عشقی که در درون آملیا وجود دارد. کسی که آملیا عاشق اوست و برمبنای عشق میگوید که هیچ گاه اشتباه نمیکند به سیارهی دیگر رفته است.
کوپر اما دانشمند بزرگ را انتخاب میکند. انتخابی که اشتباه است و بهای سنگینی دارد. آنها بزحمت از دست دانشمندی که فقط برای نجات خود دست به ارسال پیام از یک سیاره یخی کرده، فرار میکنند. حالا فقط یک سیاره باقی میماند و فقط یک نفر میتواند راهی آن سیاره شود. اینجا در یکی از زیباترین صحنههای فیلم، افق رویداد سیاهچاله به زیباترین شکل تصویر میشود. کوپر در درون کرمچاله میافتد و آملیا راهی سیاره میشود. در کرمچاله کوپر با ساختار عجیبی روبرو میشود که انگار زمانها را به هم وصل میکند. او از درون این ساختار گذشته خود را میبیند.
اینجاست که متوجه میشود آنهایی که این کرمچاله را ساختهاند نه بیگانگان فضایی بلکه آیندگان نوع بشر میباشند. انگار انسان با اتصالی زمانی، آینده خود را به گذشتهاش پیوند داده است. یک جور گردونهی فضا- زمانی که انسان را به خودش متصل میکند. یک تجربه غیر قابل وصف. از سوی دیگر بازگشت از آینده به گذشته، لاجرم ما را به بازخوانی گذشته خود فرا میخواند. بازخوانیای که معلوم نیست نتیجهای داشته باشد. در واقع فیلم به ما نمیگوید که آینده چه تأثیری میتواند بر گذشته داشته باشد. سؤالی که بیشتر تا بحال موضوع فیلمهای علمی تخیلی بوده تا یک بحث جدی علمی.
کوپر باز میگردد. او به شکل بظاهر معجزه آسایی از این کرمچاله نجات مییابد. شاید همین که این کرمچاله دست ساز آیندگان ما بوده است امکان زندگی در درون آن و زنده ماندن در آن نیز بنوعی پیشبینی شده است. موضوعی که سبب زنده ماندن کوپر میگردد. وقتی چشم میگشاید متوجه میشود که نوع انسان توانسته بر مشکلات خود فائق آمده و زمین از آن شکل آخرالزمانی خود خارج شده است. او به دیدار دختر خود میرود که حالا در قیاس با خود کوپر که به مدد قوانین نسبیت کاملاً جوان مانده، بسیار پیر شده است. پس از این سفر ادیسه بار کوپر میفهمد که دیگر در اینجا کاری ندارد پس بار دیگر به درون کرمچاله میرود تا آملیا را پیدا کند. کسی که در این سفر پیوندی عاشقانه با او برقرار کرده است.
فیلم «میان ستارهای» داستان انسان است. اینکه انسان میتواند تا آن اندازه هوشمند شود که ساختار کیهان را عوض کند. انسان تا بدان جا رسیده که نتنها با ایجاد کرمچاله دو گوشه کیهان را به یکدیگر متصل مینماید بلکه نوعی تغییر در ساختار فضا-زمانی کیهان نیز ایجاد میکند. تغییری که سبب میشود ما از آینده به گذشته سفر کنیم و گذشته خود را ببینیم. شاید هم بتوانیم بر آن تأثیر بگذاریم. در «میان ستارهای» پای هیچ بیگانهای در میان نیست.
خود انسان زمینی است که از خلال میلیونها سال تفاوت زمانی، با خودش دست به یک دیالوگ میزند. خودش تلاش میکند تا خودش را نجات دهد و تمام این مفاهیم پیچیده در دستان کریستوفر نولان به فیلم بسیار پرکشش و نفسگیری بدل میشود که میتواند برای مدتهای طولانی انسان را درگیر خود نماید. باید بپذیریم که سینما بمدد کارگردانان بزرگی همچون نولان به محلی جدید برای تفکر تبدیل شده است. شکل جدیدی از معرفت که باید بسیار بدان پرداخته شود.
دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی متخصص مغز و اعصاب و درمان بیماری ام اس (MS) در بیمارستان سینا مرکز تحقیقات ام اس
بدون دیدگاه