اسطوره‌شناسی عصبی – تکاملی بیش از هر چیزی در مورد ریشه‌ها صحبت می‌کند و برای همین هم مناقشه‌آمیز است. زیرا اسطوره را از شکل زبانی نمادین خارج کرده و آن را به مفهوم بسیار گسترده‌ای به نام تجربه اسطوره‌ای بدل کرده و همین هم ریشه‌های اسطوره را دور و دورتر می‌برد. اما این ریشه‌ها تا کجا می‌تواند برود؟ بگمانم اسطوره‌شناسی عصبی – تکاملی نشان داده که این ریشه‌ها فراتر از انسان است و در هر جانداری که جنبه‌هایی از آگاهی در آن وجود داشته باشد می‌توان نشانی از تجربه اسطوره‌ای را یافت. اما از آگاهی عقب‌تر چطور؟ آیا خود حیات واجد خصلتی اسطوره‌ای است؟ از آن عقب‌تر چطور؟ آیا کیهان و بخصوص نقطه‌ی شروع آن یعنی مهبانگ نیز اسطوره‌ای می‌باشد؟
پاسخ به چنین سؤالاتی از لحاظ علم مدرن منفی است. ما وقتی می‌توانیم از تجربه اسطوره‌ای حرف بزنیم که حداقل‌های آگاهی را داشته باشیم و در ۱۴ میلیارد سال پیش – یعنی زمان وقوع مهبانگ – آگاهی‌ای وجود نداشته تا منشأئی برای تجربه اسطوره‌ای شود.
وقتی در جریان رسمی علم قدم بگذاریم پاسخ همین است. اما اگر همه چیز را سر و ته کنیم چطور؟ یعنی بجای اینکه اساس جهان را بر ماده بگذاریم بگوییم که جهان از آگاهی شروع شده و یا نه، بگوییم که درک ما از ماده درست نیست و ماده نیز واجد درجاتی از شعور می‌باشد. مشخص است که در این صورت همه چیز عوض خواهد شد. اما حتی اگر این فرض عجیب که راه را برای حضور اسطوره در نفس مهبانگ باز می‌کند هم بپذیریم باز اینکه مهبانگ با تجربه‌ای فی نفسه اسطوره‌ای همراه بوده را هم باید به دو صورت تعبیر و جستجو کرد:


اول باید ببینیم که منظور ما از تجربه اسطوره‌ای چیست؟ تجربه اسطوره‌ای آنطور که اسطوره‌شناسی عصبی – تکاملی بیان می‌دارد نوعی معنای افزوده است. اتفاقی افتاده و اکنون معنایی بدان افزوده می‌شود. چنین چیزی بدلیل توانایی تجربه‌ای آگاهانه از آن اتفاق طبیعی می‌باشد. تجربه‌ای که در تعامل ما با جهان شکل می‌گیرد. پس در این معنا باید درجاتی از آگاهی باشد. مثلاً بنیان جهان آگاهی باشد و یا در ماده‌ای که ایجاد می‌شود بتوان جنبه‌ای از آگاهی را نیز یافت. اما اگر معنا در بطن مهبانگ باشد چه؟ اینکه معنا را از آگاهی جدا کنیم شاید کمی برای یک متخصص مغز و اعصاب ثقیل باشد. ما هر معنایی را بواسطه‌ی آگاهی‌ای کسب می‌کنیم که طبق نظریات مرسوم در علوم اعصاب ناشی از عملکرد مغز ماست. اینکه معنا بدون حضور مغز و بدون حضور آگاهی در بطن مهبانگ وجود داشته باشد مقوله‌ی شگفتی است که نتنها انسان را بفکر وا می‌دارد بلکه می‌تواند افقهای تازه‌ای در مورد معنا و وجود آن بر ما بگشاید. می‌توانیم این سؤال را مطرح کنیم که آیا معنا در نهایت خود برگرفته از فعالیت‌های شناختی انسانی اعم از زبان، درک ما از پیرامون و یا آگاهی ماست و یا نه، در کیهان مادی معنایی هم جریان دارد، معنایی که بدون آن امکان ظهور کیهان به شکلی که می‌شناسیم وجود نداشته است. این معنا می‌تواند حداقلی بوده و مثلاً شامل یک الگو باشد. نوعی الگوی زیربنایی. چیزی که فقط و فقط آفرینش جهان را از تصادفی محض و غیر قابل توضیح ر‌ها می‌کند. البته که بسرعت سؤالات دیگری نیز مطرح می‌شوند: این الگو از کجا امده است؟ الگویی که بی‌شباهت به سفری اسطوره‌ای در بطن کیهان نیست…