انقراض
عبدالرضا ناصرمقدسی
درب سفینه که گشوده شد بوی سوزان آدمی بود و هوای مانده .تار موها در فضای سفینه شناور بودند و با برخورد کوچکی فرو ریختند. اسکلتی روی صندلی جا خوش کرده بود. فضای تهی حدقه های جمجمه به تمام کهکشان زل می زد.چراغهای سفینه روشن بود و نمایشگر آن، مسیر در هم پیش رو را نشان می داد. مسیری که در پیش روی خود هم پر از سنگ بود هم خرده سیاره و هم آتش سوزان ستاره ها.
بعد از سالها جمجمه تکانی خورد. صدای شکستن و فرو ریختن آن در تمام کهکشان انعکاس یافت .جمجمه فرو ریخت و گردِ استخوانهای پخش شده بر زنندگی هوای سفینه افزود. حدقه ها کم کم نگاه خود را دزدیدند. حدقه ها در جمجمه فرو رفتند و جمجمه که کوچک و کوچک تر می شد با دنده ها و مهره ها و استخوانهای دست و پا و لگن یکی شد. تلی از خاک در آنی بجا ماند.صندلی کهنه، موهای وارفته و خاکی انبوه از جنس استخوان.نوری در اتاق کوچک سفینه و صدای تلق تلق یک سفینه ی قدیمی.
درب سفینه بسته شد. سفینه ای به رنگ آبی. با هاشورهایی قهوه ای. با جای برخورد هزاران سنگ و شهاب سنگ. با مسیری به سوی خرده سیاره ای نزدیک و تک ستاره ای سوزان در دوردستها.
هنوز اما آن پیام سفینه در کیهان پخش می شد: « مسافری هستم از زمین. از زمینی سوخته. تنها بازمانده گونه ی بشر» و باز تکرار می کرد: «مسافری هستم از زمین…»
بدون دیدگاه