۵ فروردین ۱۴۰۲
عبدالرضا ناصرمقدسی
با مهسا راهی دماوند شدیم. اولین بار بود که به دماوند می رفتم. مسیری زیبا و کوهستانی در دامنه قله ای رفیع. من و مهسا عاشق سفریم و سعی می کنیم این راه ها را در هر فرصتی که پیدا می کنیم طی نمائیم. و امروز در سفری یک روزه راهی دماوند و فیروزکوه شدیم. درست است که شهر دماوند با قله فاصله ای قابل توجه دارد اما این شهرها با افسانه های دماوند و البرز همراه هستند. فیروزکوه داستان ضحاک و فریدون را بر دوش می کشد و دماوند جایی است که ضحاک به بند کشیده شده است.
همه ی اینها به جذابیت دماوند اضافه می کند. پس از اینکه مهسا را به بیمارستان سوم شعبان رساندم در این فرصت اولین جایی که رفتم قبرستان قدیمی یهودیان دماوند موسوم به گیلیارد بود. کمی پیدا کردن آن سخت بود. وقتی که سرآخر به آن رسیدم سنگ قبرهایی که شکسته شده بود و چنین قبرستان با اهمیتی که رها شده بود، بشدت آزارم داد.
سنگ قبرها با حروف عبری، ستاره داوود و منوره حنوکیا یا همان شمعدان نه شاخه تزئین شده بودند.
از آنجا به برج شبلی رفتم. وقتی رسیدم بسته بود اما می شد دیدش. منقلب شدم. اینکه برجی به یادبود شبلی ساخته شده و شبلی زمانی فرماندار این شهر بوده چون رعشه ای در جانم چرخید.
زیر لب زمزمه کردم:
چنگ بر قلب من و قطره خونهایی که می چکد.
بر می خیزم
و در باران خون نماز می گذارم
تا تهی از هر چیزی شوم.
بر دار
بر دار
بر دار خون معنای زندگی ست
سپاسی ابدی برای جلادی که خون می ریزد.
بر دار نماز می خوانم.
که گفته است که خون رفته باز می گردد؟
که گفته است من برای سخنان آخرم رمقی دارم؟
فقط آن آهِ تهی است که بر می خیزد
سری که می افتد
دستی که می پوسد
و جهانی که زیر باران بهاری
همان بهار بر دار
خیس می شود
سپاس 🙏