سفرنامه نامه
8 مهرماه 1400
سفری به انزلی
با مهسا راهی انزلی شدم. دلم خیلی برای شهرم تنگ شده بود. سفر برای متن اهمیت بسیاری دارد. اگر چه به زادگاهم می روم اما هر سفری معنایی فلسفی برای من دارد. هیچ راهی کهنه نیست و همه راهها نو هستند.حتی اگر راهی باشد که هزار بار رفته ام. وقتی به کوهها و ابرها و درختها نگاه می کردم حس و حال جدیدی داشتند. تکان می خوردند و می شد در پس آنها انبوهی از حرکات دائمی را مشاهده کرد. انگار آنها مجموعه ای از صدها معنی هستند که روی هم تلنبار شده اند و اکنون من دانه به دانه آنها را کشف می کنم.وقتی قزوین به پایان می رسد و وارد گیلان می شویم حس و حال عجیبی مرا فرار می گیرد. من با زادگاهم علقه های مشترک و بسیار قوی دارم و ناراحتم از اینکه از این زادگاه پر معنا این گونه دور افتاده ام. دوست دارم فرصتی باشد تا دوباره آن را لایه به لایه ببینم زیرا احساس می کنم هر روز که می گذرد خصلت های جهان نیز عوض می شود.حالا هم مشتاقم دوباره به شهرم بروم. کوچه به کوچه آن را بگردم. رازهایش را از زاویه ای دیگر نگاه کنم. ببینم چه چیزهایی در پس آن هست. چه چیزهایی که کشف ناشده باقی مانده است.از طرف دیگر امروز که داشتیم این مسیر را می آمدیم حس گذر زمان بدجور مرا ترساند. زمان در لابلای درختان پیچیده بود. زمان را می توانستم در کوهها، در سد منجیل، در زیتون رودبار ببینم. احساس می کنم فرصت چندانی باقی نمانده و نمی دانم چقدر وقت برای دیدن و تجربه کردن و پژوهش است. هر تصویری را چند بار می توان دید؟و حس اینکه هزاران چیز برای دیدن است و من به هیچ کدام آنها نرسم بشدت مرا آزار می دهد. این سفر تا به اینجا بشدت با مفهوم زمان در هم تنیده بوده است. آیا می توان حصار زمان را شکست؟جایی ورای آن ایستاد و به تولید معنا ادامه داد؟نمی دانم پاسخ چیست ولی فکر می کنم بیش از هر زمانی به آن محتاجم. شاید آن سترونی و خشکی ناشی از بی آبی و خشکسالی امسال، موضوع زمان را درون من بشدت جلوه داده است.شاید این از مزایای سفر باشد که اجازه می دهد با گردش ما خودش هم بگردد و از حرکت در زمین خارج شده و به حوزه های جدید تری همچون زمان برسد. امیدوارم در ادامه این سفر چیزهای بیشتری در مورد آن بیابم و بفهمم.
۹ مهرماه
باران می بازد و چقدر دلم برای باران تنگ شده بود. صدای باران در گوشم می پیچد و تمام سلول ها را به مغلوب خود می کند.روزی دیگر در انزلی. راه افتادیم به سوی انزلی برای اینکه ببینیم شهر چه حرفهایی برای ما دارد.
پل غازیان یکی از جاهای بسیار زیبا در انزلی است. یادگاری از گذشته های انزلی. پلی که بلند می شد تا کشتی ها از زیر آن عبور کنند. و حالا از همان شکوه تنها عکسی باقی مانده و چرخدنده هایی که باید آشنا باشی تا زیر پل آنها را پیدا کنی.
پل زیبای غازیان مشرف بر خزر و مرداب انزلی با انبوه قایقها . می توان بارانداز را بطور کامل دید و همین به زیبایی آن می افزاید. باد شدیدی می آمد و من و مهسا آرام روی پل قدم می زدیم.
تاریخ در ذهنم دوره می شد. انگار به سالهای جنگ جهانی دوم برگشته بودم. همان پایین روی بارانداز مقبره شهید بایندر است . کسی که در 20 شهریور 1320 در دفاع از همین خاک جانش را داد. همیشه مادربزرگم از آن روزها تعریف می کرد. از بمب افکن های روسی. و حالا روی این پل زیر باران داشتم به تمام این حوادث فکر می کردم.
مقصد بعدی ما انزلی و بلوار آن بود. از آنجا پل غازیان را می شد به شکلی دیگر دید.
انبوه قایق های ماهیگیری یکی از زیباترین صحنه ها را بوجود می آورند.
ای کاش این قایق ها و زندگی ماهیگیران و داستان هایی که تعریف می کنند مستند می شد. همه چیز در حال از بین رفتن است و من می توانم این تباهی را با مغز استخوانم لمس کنم. هر بار که از کنار بنایی و یا فرهنگی می گذرم دلم می لرزد که نکند دیگر آن را نبینم. نکند بار دیگر که از اینجا می گذرم نباشد. و این داستانی است که هر روز در این سرزمین تکرار می شود. دریایی که موج بر ساحل می کوبد. دریایی که انگار شاهد این فرو رفتن است.
و باز باران می بارید. باران بی امان انزلی و حالا بر مزار برادرم بودم. این بار سنگین را نمی توانستم تحمل کنم. جهان شکاف بر می داشت اما آنچه در پس آن نیز دیده می شد باز مرگ بود. مرگی خوانده شده بر مزار هفت هزارسالگان.
و باز باران بود و جاده. زیر باران رفتیم.
بدون دیدگاه