دغدغههای طبیبانه: ورقه و گلشاه در هیاهوی تهران
عبدالرضا ناصر مقدسی
چاپ شده در روزنامه شرق.
مانده بودم چه بنویسم. خسته شدم آنقدر خبرهای بد را دوره کردم و نالیدم. نتنها چیزی در این زمانه بهتر نشد بلکه هر روز شاهد بدتر شدن وضعیت خود هستیم بدون اینکه بتوان به گشایشی امید داشت. امید دیر زمانیست که از میان ما رخت بر بسته است. در همین فکرها بودم که راننده در میان اتوبان مدرس کنار زد. کمی با سیمها و موتور ور رفت. و آخر گفت «ببخشید ماشین کار نمیکند و نمیدانم چکار کنم. دو سه روزی بود که هن هن میکرد اما راه میرفت. حالا راه نمیرود». و من خستهتر از آنکه اعتراضی کنم که مرد حسابی تو که میدانستی ماشینت این همه مشکل دارد چرا به تعمیرگاه نبردی و از آن بدتر مسافر هم سوار میکنی و بعد میانهی راه آنهم وسط اتوبان پیادهاش میکنی. پیاده شدم.
کنار اتوبان در حالی که منتظر آمدن تاکسی بودم کمی این هوای آلوده تهران را تنفس کردم. چشمم به درختان افتاد و چه حیف که در حال نابودی هستند و نمیدانم در سالهای آینده چه اتفاقی برای این شهر خواهد افتاد. شهری که بنظر میرسد دیگری امیدی به سامانش نیست. در همین فکرها بودم که دیوار نگارههای کنار اتوبان نظرم را به خود جلب کرد. بارها از اینجا گذشته بودم و از این دیوار نگارهها لذت برده بودم. اما هیچ وقت فرصتی نشد که پیاده شوم و دقایقی محو این زیبایی شوم. هنوز هم میتوان میان این همه دود و آلودگی و زشتی، صحنههای زیبایی را پیدا کرد.
و چه چیز بهتر از یک دیوار نگاره بزرگ از داستانی عاشقانه. دیوار نگارههایی از داستان «ورقه و گلشاه» که به استادی و مهارت تمام روی این دیوارها کشیده شده است. چقدر تهران نیازمند چنین تصاویری است و متأسفانه تا چه میزان چنین زیباییهایی کمیاب است. این نگارهها مرا بفکر فرو برد. داستان «ورقه و گلشاه» از قدیمیترین داستانهای منظوم فارسی است. داستان دل و دلدادگی که مثل بسیاری از داستانهای عاشقانه دیگر همانند فرهاد و شیرین، وامق و عذرا و لیلی و مجنون سرانجام خوشی ندارد. عاشق و معشوق به هم نمیرسند و عشق آنها در کتابی جاودانه میشود. وقتی چنین منظومههای عاشقانهای را میخوانیم احساس میکنیم چرا دنیا باید این طور باشد که جلوی عشق دو دلداده به هم را بگیرند و پایانی چنین دردناک را برای آنها رقم بزنند. بقول خواجهی شیراز: «گویند سر عشق مگوئید و مشنوید، مشکل حکایتی ست که تقریر میکنند».
اما «ورقه و گلشاه» تفاوت بسیار مهمی با منظومههای مشابه دارد. در اواخر داستان ورقه میمیرد و گلشاه هم از اندوه او دق میکند. اما پیامبر اسلام وقتی داستان این دو دلداده را میشنود در سفر به شام آن دو را به اذن خداوند زنده میکند. انگار داستان سرایان خواستهاند آن زشتی جهان را بپیرایند و رنگ و بویی عاشقانه به جهان ما ببخشند. این روزها که جهالت تعدادی سیاستمدار در اوکراین و غزه باعث میشود انبوهی از بمب بر سر مردم بریزد و بیگناهان براحتی کشته شوند، چقدر به بازخوانی چنین داستانهایی نیازمندیم که ضرورت محبت و عشق و منفور بودن مرگ را به همه یادآوری کند. با خودم گفتم چه خوب شد که خودرو آن راننده اینجا خراب شد. فرصتی برای من بود که زیر سایه زیباییهای این نگارهها تا دوردستها خیره شوم و به انسانیتی بیندیشم که هنوز میتوان به کورسویی برای زنده ماندنش امید داشت.
دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی متخصص مغز و اعصاب و درمان بیماری ام اس (MS) در بیمارستان سینا مرکز تحقیقات ام اس
بدون دیدگاه