خداحافظی با بودا
(1395)
آنچه خواهم گفت بنوعی باز گو کننده ی سیر درونی من در آموزه های بوداست. بودا و آموزه های آن تا مدتها من را بصورت جدی به خود مشغول داشت.فرا رفتن از بودا اصلا کار آسانی نبود. بعد از سیر و سلوکی طولانی در نهایت فهمیدم که راه حل آینده در گذشته نیست و آینده، خود با روشهای جدید و روابط جدید ساخته می شود.
اما من به راحتی بدین جا نرسیدم. وقتی به گذشته بر می گردم می بینم که اولین علاقه من به آیین بودا زمانی شکل گرفت که تعدادی مجله قدیمی مربوط به دهه ی شست میلادی بدستم رسید. در آن زمان دانش آموز دوره ی راهنمایی بودم و تورق در این مجلات مرا به دوران پرهیاهوی آن دوره می برد.یکی از اخباری که برای من بسیار جالب بود اخبار مربوط به خروج دالایی لاما از تبت و فرار او به شمال هند بود.
باید بگویم که مفتون او شده بودم.اما نمی دانم چرا به مطالعه ای جدی در آیین بودا دست نزدم. آیین بودا جنبه مهم فکری برای من نداشت تا اینکه در کلاس سوم دبیرستان کتاب بسیار عالی کاپرا با نام تائوی فیزیک را مطالعه کردم و در آنجا به جنبه ی فلسفی آیین بودا پی بردم.
از آن پس بصورت مکرر هر چه در مورد آیین بودا بدستم می رسید می خواندم و از سوی دیگر اخبار مربوط به دالایی لاما را دنبال می کردم.یادم هست یکبار در کتابخانه خوابگاه در یک مجله، مصاحبه ای را با دالایی لاما خواندم که مربوط به پانچن لاما بود.
آن روزها پسری که دالایی لاما بعنوان تناسخ پانچن لاما معرفی کرده بود توسط دولت چین ربوده شده بود. در این مصاحبه دالایی لاما شرح می داد که چگونه او را پیدا کرده بود.شرحی که بسیار عجیب بنظر می رسید.دو فیلمی که در هالیوود ساخته شد، بخصوص فیلم کوندون اثر مارتین اسکورسیزی مرا مفتون خود کرد و من این فیلمها و نیز فیلم بودای کوچک برتولوچی را بارها و بارها دیدم.ولی هنوز آیین بودا عمق لازم فلسفی را برای من پیدا نکرده بود.در همان سالها کتاب افسون زدگی داریوش شایگان به چاپ رسید.فصلی از این کتاب مربوط به آیین بودا بود.من این فصل را بارها خواندم.فصلی که همان درکی را که از یک آیین می خواستم به من ارائه می داد: یک درک بنیادی و فلسفی.این فصل با توصیفی که از جنبه های مختلف تفکرات بودا بعمل می آورد مرا بسیار به فکر واداشت. در همانزمان شکلی دیگری از آیین بودا داشت کم کم در من جوانه ی زد: صورت طبیبانه ی آیین بودا. یادم هست که در بخش اورولوژی بیمارستان شهید فقیهی شیراز بیماری مبتلا به گانگرن فورنیر بستری بود. این بیماری با ایجاد عفونت شدید، زخمهای بسیار عمیقی را بوجود می آورد.
ما هر روز باید پانسمان این بیمار را عوض می کردیم و او هم بسیار رنج می کشید.یک روز که در حال عوض کردن پانسمان او بودم ناگهان احساس کردم رنج وی به عمق وجود من نقب زد.تمام سلسله ی اعصاب من را پیمود.در میان عروق سرم چرخید و چشمهای من را از رنگی عجیب پر کرد. آنجا احساس کردم که رنج بودا را می فهمم.من به مرحله درک رنج رسیده بودم.این تجربه ی عجیبی بود که هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود.اما سالها گذشت تا من دوباره به این تجربه بازگردم .زمانی که درگیر نوشتن کتاب «گاهی برای ناآگاهی» بودم مطالب بسیاری در مورد بودا خواندم و یادداشتهای فراوانی برداشتم. خوانش این آثار، تاثیر خود را در ذهنم گذاشت و ذهنم بدنبال آن بود که آنچه را خوانده است بطور عینی تجربه نماید.باید مدتها می گذشت تا من برای شرکت در کنگره ای به تایوان می رفتم و در آنجا برای اولین بار از معابد بودایی دیدن می کردم.معبد لونگشان یا همان قلب معنوی تپنده ی تایپه، معبدی بودایی بود که بن مایه های تائویی را هم می شد در آن یافت.من ساعتها در آن معبد نشستم ولی نیازمند چیزی ویژه تر بودم.فردا صبح بطور اتفاقی در صبحانه با محققی ژاپنی آشنا شدم که در مورد نحوه ی گسترش آیین بودا تحقیق می کرد.او مرا به معبد دانگو راهنمایی کرد. با مترو راهی این منطقه شدم که بالنسبه دور هم بود.این معبد در واقع مجموعه ای از معابد بود.معابدی تائویی که آیین، بصورت زنده در آن اجرا می شد.من اما بدنبال معبدی بودم که آن محقق ژاپنی به من گفته بود.ناگهان به یک معبر غار مانند رسیدم.آرام از درون معبر راه افتادم .در دو سوی آن مجسمه های متعددی از بودا و سایر بزرگان آیین دیده می شد.احساس کردم که دارم از دالانهای یک تفکر عبور می کنم.حس عبور در آن دالان عجیب بسیار شگفت آور بود.می توانستی رشد معنوی و شناختی مرحله به مرحله را حس کنی. دالانی که به پردازشهای مغزی شباهت بسیاری داشت. انگار سوار بر آکسون تا عمق تفکر در مغزی بزرگ پیش می رفتم.
آرام این مسیر را طی می نمودم که ناگهان به مجسمه ای بزرگ از بودا رسیدم.مجسمه ای خندان با دستهای بسیار که آرام روبروی اقیانوس نشسته بود.
زائری نبود و سکوت فرصتی بود برای اندیشیدن.در آن صبح پاییزی ساعتی آنجا نشستم و به فکر فرو رفتم.در برگشت احساس می کردم که لبخند بودا در وجودم رخنه کرده است.همان زمان بود که نوشتن کتاب رستاخیز اسطوره را شروع کردم. بخشی از کتاب به بودا اختصاص دارد و من برای نوشتنش به همان یادداشتهای قبلی ام مراجعه کردم اما آن را در بستر درکی طبیبانه از آیین بودا بازنویسی نمودم.این موضوع علاقه فلسفی من به آموزه های بودا را دو چندان نمود.مدتی بعد فرصت دیداری از تاجیکستان مهیا شد.می دانستم که تاجیکستان و افغانستان برای قرنها مامن بوداییان بوده است وبعبارتی خراسان بزرگ در کنار تمام شگفتی هایش، اندیشه های بودا را هم در خود حمل می نموده است.هنوز سقوط مجسمه های بزرگ بامیان از خاطرم نرفته،مجسمه هایی که نشانگر وجود فعال آیین بودایی در شرق ایران بوده است.
اما مهم ترین آمادگی فکری من در باب این سفر از یکی از داستانهای بسیار خواندنی صادق هدایت حاصل شد: داستان آخرین لبخند.داستانی زیبا در مورد از بین رفتن آخرین نشانه های بودایی در شرق ایران.
حال من برای کشف بیشتر بودا راهی این مکان می شدم با اطلاع از این موضوع که مجسمه ای بزرگ از بودا در موزه ی ملی تاجیکستان وجود دارد.
یک روز تنها راهی موزه ی ملی شدم.البته قصد اصلی،دیدار از این مجسمه بود اما من آرام آرام موزه را می دیدم و طی می نمودم.بودایی در میان نبود.تا اینکه وارد بخشی از موضوع شدم که کاهگلی بود:باز همان دالان.همان دالان که مرا بعمق هستی می کشاند، بجایی که دیگر نشانه ای از بودن و نبودن نبود.باز مجسمه هایی از بودا و ناگهان با مجسمه ای بسیار بزرگ از بودا روبرو شدم.مجسمه ای که بودای خفته را نشان می داد.بودایی که به نیروانا رفته است.
سکوت عجیبی بر تمام ذهنم حاکم شد.انگار هیچ نورونی حرکت نمی کرد.هیچ سیگنالی بین این نورونها رد و بدل نمی شد.هیچی محض بود.نوعی تهیت که از ورای هزاره ها داشت مابازای احساسی خود را به من نشان می داد.یکی برای قرنها بخواب رفته بود.خوابی که معنایی نداشت.
این مجسمه بازمانده رونق بودا در شرق فلات قاره ایران بود.آنجا نیز ساعتها نشستم.اندیشه ی نه من، اندیشه زنجیر علی، اندیشه مایا آنقدر قوی می نمودند که رهایی از آن متصور نبود.
اندیشه ها بسرعت در ذهن من دوره می شد و من هم در حال حلاجی و نوشتن آنها بودم.از سویی رهایی از بودا ممکن نبود.هر چه بیشتر در انبوه اطلاعات فرو می رفتم باز احساس می کردم بیش از پیش در چنبره ی بودا گرفتار آمده ام.
روزها و ماهها گذشت.می دیدم جهان کنونی یعنی جهانی که زیر تسلط اینترنت و فضای مجازی است همه چیز از جمله قدرت استدلالی و استنباطی ما را تحت سلطه خود در آورده است. به نوعی سردرگمی رسیده بودم. با خودم می گفتم آیا رهایی ممکن است؟ در این فضای ناآگاهی باید به کدام سو رفت؟ چگونه می تواند مغز را از این انقیاد نجات داد؟ بیایید برای درک بهتر، موضوع را واکاوی نماییم:
مغز ما دارد بسرعت و بشکل روزافزونی تحت تسلط فضای مجازی قرار گرفته و تولیدات ضدآگاهی را بصورت خوراکی برای تفکر دریافت می نماید.مهم ترین راه برای رهایی از این انقیاد ایجاد اتصالات نو و جدید است.اتصالاتی که شیوه ی تفکری ما را تحت تاثیر خود قرار داده و آن را عوض نماید.از سوی دیگر پیچیدگی در جهان کنونی این اتصالات را ناگزیر می نماید.پس بهترین راه برای رهایی مغز یا بهتر بگویم نیروانای ذهن جدید، نه آنطور که بودا می گوید رهایی از همه چیز، بلکه ایجاد ارتباطات جدید در سایه جهان طبیعی پیرامونی است.منتها نوع این ارتباطات و کانونهای معرفتی مفید باید بازشناسایی شوند.این بازشناسایی با دیدن و شنیدن دوباره جهان مقدور می شود.انگار باید دوباره همچون داروین سوار بر کشتی بیگل شویم و دنیا را از نو ببینیم و این کانونها را دوباره کشف نماییم.بودا از یک زنجیره ی علی سخن می گوید.درست می گوید .ولی بنظر می رسد که این زنجیره ی علی بودایی فقط در یک سطح برقرار است .جهان شبکه ای، اتصالات متعددی را در سطوح و ابعاد مختلف معرفی می کند. اتصالاتی که نمی توان در آن نقش علت و معلولی را یافت.جهان جدید بیشک جهانی مملو از عدم قطعیت است و علیتی را که بودا مطرح می کند بر نمی تابد. مکانیک کوانتوم با کشفیاتش این مفهوم را پرورش داده اما باید بگویم که عدم قطعیتی که در اینجا مطرح می شود بدنبال ارتباطات جدیدی است که دیگر شکل سنتی خود را ندارد.
بنظر می رسد بودا و آموزه هایش فقط سطحی از سطح هاست. فقط بعدی از ابعاد بینهایت این کیهان.در چنین فضایی مفهوم «من» نیز عوض خواهد شد.البته پاسخ شاید یک «ابرمن» جدید باشد نه آنطور که بودا از آن با عنوان «نه من» یاد می کند. بودا متفکر خاموشی ست.زیرا به ما کمک می کند که برای ساعاتی اینترنت را خاموش کرده و در لحظه بیاندیشیم و به خوابی نیروانا گونه برویم. اما متاسفانه اینکار فقط برای ساعاتی امکان پذیر است. فقط چند ساعت می توانیم خود را از دنیای پر از اتصالات کیهانی جدا کنیم.
در یک صبح زمستانی به معبدی قدیمی در شهر سئول رفتم در حالی که ذهنم از این تفکرات پر بود.در آن صبح سرد در میان نمازگزاران روبروی مجسمه ی عظیم بودا نشستم و لب تابم را باز کردم و شروع به نوشتن نمودم.احساس کردم دریچه هایی جدید به رویم گشوده شده است.احساس کردم دیگر باید از بودا خدا حافظی کنم و رو به جهان جدید و پیچیده ای نمایم که با تمام عجایبش روبروی من گسترده شده است.
خیره به مجسمه های مختلفی نگاه می کردم که فروشنده ای دوره گرد در یکی از خیابانهای قدیمی سئول روی زمین پهن کرده بود.ناگهان بسوی من آمد و در حالیکه مجسمه ای کوچک از بودا در دست داشت به من گفت این آخرینش هست.راست می گفت این آخرش بود.مجسمه را به یادگار از او خریدم.
در بازگشت انبوه مجسمه ها و نشانهای آیین بودا موجود در خانه را جمع کردم و در جعبه ای نهادم.فقط این مجسمه را به نشانه ی آخرین دیدار در کتابخانه ام گذاشتم.
فردا روز دیگری بود و من باز به ویزیت بیمارانم می پرداختم در حالیکه احساس می کردم نگرشم عوض شده است و من جور دیگری بیمارانم را می بینم و رنجشان را درک می نمایم.
بدون دیدگاه