آخرین کاهن معبد آناهیتا
عبدالرضا ناصر مقدسی
در روزنامه شرق به چاپ رسیده است
یک اشتباه سبب شد که من و دوستم محمد در میانه راه از ماشین پیاده شویم.راننده به ما گفته بود از این آب که بگذرید به آتشکده ی فیروزآباد خواهید رسید.کمی نگذشته بود که بعد از پرسش و پاسخی با یک مرد محلی دانستیم که راه را اشتباه آمده ایم.لذا دل بکوه زدیم.هنوز راه زیادی باقی مانده بود.یادم نمی آید که چگونه آن مسیر را طی کردیم و چقدر گذشت که ناگهان در دل کوه به تعدادی پله های باستانی رسیدیم.پله هایی که در دل کوهستان پنهان شده بودند.پله، پله، پله و ما همینطور این پله ها را یکی پس از دیگری طی کردیم.واقعا فضای عجیبی بود.می دانستم که دارم روی پله های باستانی ای قدم می گذارم که حتما برای آیین مهمی در اینجا تعبیه شده بودند.این فضای عجیب مرا در بر گرفته بود که ناگهان پله ها به پایان رسیدند.درست در میانه کوهستان.انگار مرا در تعلیقی ابدی رها کرده باشند.روی آخرین پله نشستم.این ها چه بودند، این پله های معلق؟ این نردبان نیمه کاره؟ آن زمان 18 سالم بود و ذهنم ناتوان تر از آن بود که پاسخی برای این پرسش بیابم.
حالا هم که سالها از این واقعه گذشته است پاسخی برای این سوال نیافته ام.اما در طول این سالها بسیار تلاش کرده ام که به موضوعات جدیدی پی ببرم.تمایل به دیگر گونه دیدن دنیا و آنچه که هر روزه با آن در تماسم سبب شد که گنج بزرگی را در روح های ناامیدی بیابم که در هیئت بیمار هر روز به من مراجعه می کنند.
من در مقام درمانگری که سعی دارد انسانِ بیمار را با افسون درمان کند به راز های بسیاری در مورد اعماق روح انسان پی بردم.
اینگونه بیمارستان و بیمار و درمان و تفکر هر روزه در باب آنها به یکی از دغدغه های اصلی زندگی من بدل گشت. اکنون مدتهاست که سعی می کنم بسیاری از وقایع زندگیم را همچون این پله های بی سرنوشت در بستر این دغدغه اصلی بازخوانی کنم.
درمان یکی از دغدغه های اصلی زندگی من است. زمان زیادی را با بیمارانم سپری می کنم و مطالب زیادی را در مورد بیماری و درمان نوشته ام .این مطالب شامل مقالات تخصصی در باب بیماریهای نورولوژیک بخصوص ام اس و مطالبی در مورد جنبه های اجتماعی و فرهنگی بیماریهاست.در کتاب «خوانش بیماری در بستر اسطور» سعی کرده ام معنای بیماری را از دیدگاه فلسفی درک کنم و چهارچوبی را برای استفاده از اسطوره در جهت درمان ایجاد نمایم.بگمانم آن کتاب توانست بصورت اصولمندی روش اسطوره درمانی را مشخص و تبیین نماید.
اما هنوز برای اینکه به ژرفای بیمار و بیماری نفوذ و رسوخ کنم راهی طولانی در پیش داشتم.وقتی بیماری را ویزیت می کردم بصورت اتوماتیک وارد فضای پزشکی نوین می شدم و دقیقا از پارادایم آن پیروی می نمودم.اصلا این پاردایم آنقدر قوی بود که به من اجازه نمی داد در حین طبابت از آن عدول نمایم.بنظرم می آمد آنچه در کتاب خوانش بیماری نوشته ام عملا بی مصرف مانده است.راه حل، خروج از این پارادایم بود.من یک سری جلساتی را در بیمارستان سینا برگزار کردم که در طی آن فارغ از پارادایم پزشکی می توانستم افکار خود را جمع کرده و بکار ببرم.نام این جلسات گفتگو درمانی بود.زیرا متوجه شده بودم که مهم ترین راه برای استفاده از اسطوره در درمان همانا از طریق گفتگو است. گفتگو موضوعی کاملا انسانی و زنده می باشد که بدلیل زبانی بودن می تواند بر تمام شبکه های مغزی ما تاثیر بگذارد.در طی این جلسات متونی را در اختیار این بیماران می گذاشتم و در جلسه بعد سعی می کردیم که از منظر بیماری در مورد این متون صحبت کنیم. حین همین صحبت ها بود که متوجه شدم این بیماران در کشمکش درونی بزرگی به سر می برند.انگار می خواهند چیزی را از خودشان جدا کنند و چون جدا نمی شود رنج می برند. در این بازخوانی جدید، هر اسطوره ای، اسطوره ای دیگر را به دنبال می آورد.آنچه در این جلسات درک کردم مرا به وجد آورد.احساس می کردم باز با راهنمایی اسطوره وارد فضایی شگفت انگیز شده ام.
چشم بر چشم می گذارم و به عجبی عجیب گرفتار می شوم.انگار همانند داستانهای افسانه ای، ناگهان با گشودن دری از این دنیای مدرن و رئال وارد جهان پر رمز و راز اسطوره ای شده ام.
با این حال بعد از گذشت سالها و این جستجوی بینهایت، درک بیشتری از آن پله ها بدست نیاوردم. فقط دانستم که این پله ها نشانگر اعلای همان در میان بارگی ست.همان کشمکش بسیار با همه چیز و با هیچ چیز:
در گذر جاده ای در غبار، از روی پله ها می گذری و احساس می کنی مردمانی را که با طمانینه از روی پله ها می گذشتند و در می یابی نیاز به آزادی و پرواز را بر فراز هرچه بودنیست.
خود را در جنبش سکر آور ذرات غباری که از تماس پاهایت با پله ها به هوا بر می خیزند شریک می دانی.
از رود که بگذری در فضای اثیری آرامش نشسته در تفاوت هزاران سال گم می شوی.
انگار زرتشت شاهوار، شهسوار اندیشه های قرون گشته است
مانی نگاره های خویش را به گریستن فرا می خواند:
اریدون باد
و عیسای ناصری خیزش خفتگان نقش قالی را در رستاخیز خورشید فریاد می کند:
بر خیزید.
دروازه ی معبد گشاده باد
فراز می شوی.
در افیونی هزار چشم خود را تصویر کهنه ی دفتری می یابی که در التقاط نگاه ها خط می خورد.
دیگر تو نیستی
فغان ناله های آرمیدگان است و آخرین زائر معبد آناهیتا
با اینها که زیر لب در آن فضای شگفت زمزمه کردم از پله ها گذشتم و گذشتم.
آتشکده ی فیروز آباد که دیگر فرصت دیدار آن مهیا نشد نشان از اوج شکوه ساسانی داشت.اما آنچه برای من به ارمغان اورد همانا هجوم مردان و اندیشه های بزرگی بود که در بستر چنین پله هایی رشد کردند و بالیدند و در میانه ی غبار رها شدند و گم شدند.
حالا که به این خاطره می اندیشم یاد داستان مرگ کیخسرو می افتم .او که به فرمان سروش راهی سفر آخرت شد و همراهانش او را در بوران و برف گم کردند.
انگاراندیشه ها نیز همانند همین پله ها هستند.پله هایی که گرچه در میان برف و بوران و راهِ بظاهر نادرست گم می شوند اما تطور نوع انسان و اندیشه ی پویای او، این راه درست را حتی که شده هزاره ها بعد دوباره کشف می نماید.
بدون دیدگاه