ارزیابی رنگینکمان فرهنگی جهان با دیدگاهی علمورزانه
بازخوانی «افسونزدگی جدید» از نگاهی دیگر
عبدالرضا ناصرمقدسی . متخصص مغز و اعصاب
در روزنامه شرق به چاپ رسیده است
داستان «داریوش شایگان» بعنوان یکی از مهم ترین روشنفکران معاصر داستان نبود اندیشه علم ورزانه در آثار متفکری است که خود را زائر فرهنگ های مختلف می دانست. نمی توان روابط بین فرهنگ های گوناگون را بدون توجه به تاثیر شدید علوم تجربی و نیز تکنولوژی در شکل دهی به مفهوم جدید انسان درک کرد. داستان «داریوش شایگان» داستان انسان ایرانی ست که توانسته آفاق شناخته شده را بگردد و درک کند اما از درک جهان جدید با تمام پیچیدگی هایش ناتوان بوده است. همین است که در انتها بجای اول خود باز می گردد و بدنبال پیدا کردن وجه افتراقی بین هویت خود و هویت دیگری ست. غافل از اینکه دنیای جدید این تلقی از هویت را بشدت زیر سئوال برده و حتی تاثیر علم و فناوری بر سرشت انسانی در آینده ای نزدیک هویت بیولوژیک او را نیز تغییر خواهد داد.
ما و شایگان
کتاب «زیر آسمانهای جهان» برای همنسلهای من اتفاق بزرگی بود. چند بار کل کتاب را خواندم و بعضی از قسمتهای آن را بارها و بارها. این کتاب که حاصل گفتوگوهای «رامین جهانبگلو» با «داریوش شایگان» بود دید جدیدی به روی ما گشود. ناگهان با متفکری روبهرو شدیم که جهان را درنوردیده بود. با فرهنگها و اندیشههای گوناگون روبهرو شده و توانسته بود از این ملغمه عجیب، دیدی کلی و فراتاریخی به دست آورد و آن را با فصاحت تمام به ما ارائه دهد. وقتی کتاب را میخواندیم با متفکری روبهرو میشدیم که به هر سوی جهانِ اندیشهها سرک کشیده بود و بدون آنکه به نحله خاصی متعلق باشد سعی کرده بود بهترینها را از این اندیشهها برچیند. او بدون تعصب خاصی به این اندیشهها نگریسته بود و همین بود که بعضی از آرای او در آن کتاب بخصوص آنجا که در مورد دکتر «مصدق» و «محمدرضاشاه» سخن گفت این همه مورد توجه و در عین حال مورد نقد قرار گیرد. پس از آن هر چیزی که از او به دستم رسید، خواندم. سعی کردم کتابهای پیشین او همانند «آسیا در برابر غرب» و یا «ادیان و مکتبهای فلسفی هند» را بخوانم. همه اینها نوعی دگردیسی شگفت را در این اندیشمند نشان میداد. کسی که به نظر میرسید بسیار بیقرار است و نمیتواند خود را به یک فکر و اندیشه محدود کند. اتفاق بزرگ بعدی اما چاپ «افسونزدگی جدید» بود. کتابی که در مورد هویت چهلتکه و تفکر سیار سخن میگفت و سعی میکرد به توضیح جهان رنگارنگ ما بپردازد. جهانی که مملو از اندیشهها و فرهنگهایی بود که دیگر نمیشد آنها را متضاد هم دانست بلکه انگار متنافر هم بودند و بدون آنکه به تقابل با هم برخیزند همچون رنگینکمانی، جهانی ملغمهوار را برای ما ایجاد کرده بودند. این کتاب در مورد سطوح مختلف آگاهی صحبت میکند. اینکه چگونه تمام تجربههای بشری از دوران نوسنگی گرفته تا دوران پستمدرن همگی با هم به سطح آمده و در عرض هم قرار گرفتهاند. کتاب در ادامه به چندگانگی فرهنگی در جهان کنونی میپردازد. اینکه چگونه مرزهای فرهنگی میتواند از بین برود. اینکه چگونه نسل مهاجر امروز هویتی چندگانه پیدا میکند. و اینکه چگونه این همه اتفاقات بشری در بشر امروز نوعی چندگانگی را بهوجود آورده است. او سپس به تعریف جهان چهلتکه میپردازد. و اینکه چگونه انسان امروزی نمیتواند خود را به هویت خاصی محدود کند. زیرا عصر ارتباطات سبب میشود که چه بخواهیم و چه نخواهیم در آماج این همه تفکر عجیب، رنگارنگ و گاه متناقض قرار گرفته و همه اینها مقولهای به نام هویت قومی را بسیار کمرنگ میکند. او از اینجا به بعد سعی میکند که افسونهای جدید دنیای امروزی را شرح دهد. افسونهایی که از حوزههای اختلاط بخصوص از ادبیاتی مختلط که فرهنگهای مختلف را به هم وصل میکند بهوجود میآید. سپس در مورد شبحسازی جهان و حضور دوباره اسطورهها و التقاط آنها با هم و درنهایت زایش دوباره قاره روح صحبت میکند، مفاهیمی که میتواند به پرباری جهان ما نهتنها کمک کرده بلکه در یک گفتوگوی فراتاریخی همانند آن کاری که «ایزوتسو» در کتاب «صوفیسم و تائویسم» انجام داد ساحتهای مختلف فکری را به هم نزدیک کند. سرآخر نیز «شایگان» به توصیفی خواندنی از آیین بودا در جهان جدید میپردازد، آیینی که به زعم او به مسائل مهم هستی میپردازد. باید بگویم کتاب «افسونزدگی جدید» با حجم بالای تنوع مطالب خود، من و بسیاری دیگر از همنسلان من را مسحور خود کرد. ناگهان جهان را به شکلی دیگر دیدیم. احساس کردیم جهان بسیار پیچیدهتر از آن است که تاکنون میاندیشیدیم. پس با اشتیاق تمام آثار او را دنبال کردم. یادم هست چه شوری داشتم برای اینکه میخواستم در جلسهای شرکت کنم که «داریوش شایگان» در آن سخنرانی میکرد. موفق شده بودم او را برای اولینبار از نزدیک ببینم و با او همکلام شوم. دیگر دنیا برای من به اتمام رسیده بود. اما جهان همیشه پیچیدگیهای دیگری هم دارد که انسان را غافلگیر میکند. اتفاقات بسیار بزرگی در راه بود که نهتنها ضعف بزرگ «شایگان» را نشان میداد، بلکه بینش همه ما را نیز نسبت به جهان دگرگون کرد. نسل من شاهد این اتفاق بزرگ بود. دقیقا بدنبال همین اتفاقات بود که فهمیدم توصیف «شایگان» از جهان و تنوع فرهنگی و اختلاط بین آنها تا چه اندازه از آنچه در جهان در حال اتفاق است دور می باشد. همانطور که خواهیم دید پارامترهای دیگری رنگین کمان فرهنگی انسانی را در عصر جدید بوجود می آورند، پارامترهایی که «شایگان» نتوانست همراه با آنها پیش برود و دنیا را ببیند.
اینترنت و دنیای مجازی
اینترنت به شکل عجیبی همه زندگی ما را تحت تاثیر قرار داده است. نسل من تجربه منحصربهفردی از تغییر جهان زیر سایه این پدیده نوظهور دارد. تجربهای که شاید دیگر هیچگاه برای هیچ نسلی اتفاق نیفتد. کودک که بودم یکی از اشیاء مورد علاقه من، خطکش محاسبه پدرم بود. پدرم میگفت که در دوران دانشجوییاش تمام محاسبات را با این خطکش انجام میداده است. او میگفت ولی حالا ماشینحساب، کارها را آسان کرده است. من هیچگاه کار با این خطکش را یاد نگرفتم، ولی این خطکش و نیز چرتکهای که پدربزرگم در مغازهاش داشت و با آن با سرعت تمام، تمام خریدها و فروشهایش را محاسبه میکرد، دو تا از هیجانانگیزترین اشیای مورد علاقه من در کودکی بودند. روند رو به رشد تکنولوژی اما داشت سرعت فزایندهای میگرفت و من را نیز مثل بسیاری دیگر از افراد با خود میبرد. در دوران ابتدایی تحصیلاتم، والدینم برایم یک کومدور خریدند و من شروع به کار با آن کردم. یادم هست برنامهای نوشتم که ماحصل آن بالونی را نشان میداد که از بالای مونیتور تلویزیون به پایین حرکت میکرد. من از این موفقیت خود بسیار به وجد آمده بودم. پس از آن صاحب یک کامپیوتر 256 شدم و با دنیای سیستم عامل DOS آشنا گشتم. همزمان به کلاس کامپیوتر رفتم و شروع به یاد گرفتن برنامهنویسی، الگوریتم و چیزهایی کردم که شاید دیگر کودکان و نوجوانانی که در زمان کنونی از کامپیوتر استفاده میکنند با آن آشنایی نداشته باشند. پس از آن یک کامپیوتر 486 خریدم که من را به دنیایی کاملا مجزا برد. فایلبندیش کرده بودم. مطالب زیادی روی آن داشتم و این کامپیوتر دنیای جدید من بود. درب اتاق را میبستم و در فضای اعداد 0 و 1 فرومیرفتم. اینکه همهچیز به همین جفت رقم تقلیل یافته است مرا به فکر فرومیبرد. اما انقلاب بزرگ با اینترنت بود که اتفاق افتاد. یادم هست که دانشجوی سالهای اولیه پزشکی بودم و تازه مرکز کامپیوتر دانشکده، چند رایانه آورده بود و ما میتوانستیم با رفتن به مرکز رایانه از این پدیده عجیب یعنی اینترنت استفاده کنیم. مرکز خیلی خلوت بود و من جزء معدود استفادهکنندگان این دنیای عجیب بودم. تازه فهمیده بودم که search را چگونه انجام میدهند. میتوانستم با زدن یک دکمه اطلاعاتی را بهدست آورم که تا قبل از آن باید ساعتها و گاه روزها برای بهدست آوردنشان در کتابخانهها به دنبالش میگشتم. اینترنت جهان عجیبی بود و گشتوگذار در آن سفری بود در سرزمین عجایب. هر بار که از مرکز رایانه بیرون میآمدم گیج از دنیایی بودم که با آن برخورد کرده بودم. این خاطره مربوط به زمان چندان دوری نیست. مدت زیادی از آن زمان نمیگذرد، اما حالا اینترنت جهانگستر شده است. آنقدر جهانگستر که دیگر زندگی بدون آن معنایی ندارد. بسیار سخت است که روزی بدون اینترنت را تصور کنیم. من در فضای اینترنت نفس میکشیدم بدون آنکه شکی بدان داشته باشم. فکر میکردم اینترنت ما را به اوج توانایی میرساند. در این توهم بودم که یک دستفروش خودش را در تونس به آتش کشید و ناگهان تمام دنیای عرب به هم ریخت. این بههم ریختن و وقایعی که به نام بهار عربی مشهور شد مرا عمیقا به فکر فرو برد و احساس کردم همه چیزِ جهان، از پیشرفت فناوری متاثر شده است. فراتر از آن، همه شور و شورش به نظر میرسید. جهان و مغز به واسطه اینترنت، هوش مصنوعی و ارتباطات، شکل کاملا پیچیدهای را به خود گرفته بود.
بهار عربی و تاثیر آن بر ذهن انسان امروزی
حوادث در بهار عربی بهسرعت پیش میرفت و مشاهده میکردم که شکل جهان به نحو عجیبی در حال تغییر است. واژه «تغییر» تنها عنوانی بود که من یعنی یک مشاهدهگر حیران میتوانستم به وقایع رخداده در جهان اطلاق کنم. نمیتوانستم معنای آنچه را که در حال رخ دادن بود درک کنم. ولی حدس میزدم که زایمانی در ابعاد جهانی در حال رخ دادن است. به عبارت دیگر احساس میکردم ماحصل این تغییر، زایمان و به دنیا آمدن کودکی نو و دیگرگونه است. این سوال عمیقا مرا به خود مشغول داشت که این نوزاد چه خصوصیاتی خواهد داشت؟ همه چیز خیلی سریع رخ داد. جوانی در تونس خودکشی کرد و در عرض یک ماه دولت «بنعلی» سقوط کرد. به دنبال آن در مصر، «مبارک» در ناباوری تمام رفت. سپس «قذافی» با خروجی خونین از صفحه روزگار محو و چندی نگذشت که «علی عبدالله صالح» با همه مقاومتها در برابر خروش مردم یمن به عربستان گریخت. همه از بهار عربی سخن گفتند و بیان کردند که ملت عرب به دنبال دموکراسی هستند. در وهله اول این موضوع به ذهن متبادر میشد که نوعی تقلید و گرتهبرداری از مفاهیم غربی در کار بوده است: «ما دموکراسی را در جهان غرب دیدهایم و خواهان آن هستیم». اما در این بین بعضی از کشورها که خود الگوی دموکراسی بودند، دستخوش تغییرات اساسی شدند. یونان در اعتصاب دائم به سر میبرد و مادرید شاهد اعتراض به وضع موجود بود. اما مهمترین تغییر در خیابان وال در آمریکا اتفاق افتاد. جنبش «والاستریت را اشغال کن» آرامآرام مردم و گروههای اجتماعی مختلف و حتی احزاب سیاسی را به دور خود جمع کرد. جنبشی که روزبهروز به وسعت آن افزوده شد. حال برای کسی همانند من که در این سوی جهان خواستار دموکراسی هستم، این سوال پیش آمد که چرا الگوهای ما در جهان غرب در حال اعتراض هستند؟ برای پاسخ به این سوال به شکلی ژرفتر در ویژگیهای این جنبش غوطهور شدم. این غوطهوری مرا به موضوعات جالبی رساند: اولا این جنبش فاقد رهبریت بود. اصطلاحا بیسر بود. ثانیا اگر در بهار عربی، دموکراسی غربی نوعی الگو محسوب میشد، این جنبش عملا مفهوم الگو را زیر سوال میبرد. این جنبش بدون الگو بود. دیگر الگویی وجود نداشت بهطوریکه حتی در آن نوعی گرتهبرداری معکوس نیز دیده میشد. مثلا مردم آمریکا به تقلید از تجمع مردم مصر در میدان التحریر، دست به برپایی چادر زدند. و در آخر اینکه این جنبش در زمان خود جهان را از حالت نامتوازن خارج و به حالت متوازن تغییر داد. برای درک بهتر این موضوع به رنسانس توجه کنید. رنسانس صرفا در تکهای محدود از جهان رخ داد. تکهای از اروپا جهانی نو را تجربه کرد. اما این تجربه دنیای نو وابسته و متکی به عدم رشد نقاط دیگر بود. این تکه از جهان میدانست که هم میتواند از نقاط دیگر تغذیه کند و هم در صورت لغزش حداکثر به ورطه همین نقاط میافتد نه در مغاکی سرد و بیانتها. درواقع در رنسانس فقط تکهای از جهان در حال فریاد بوده است. اما میدیدم که در این جنبش جدید، اصل موضوع، بیسر و بدون الگو شده است. تمام جهان در حال فریاد زدن بود. همه از هم گرتهبرداری میکردند. دیگر نقطهای برای تغذیه و اتکا وجود نداشت، بنابراین در صورت سقوط، ماحصل همان دره عمیق و سرد و بیانتها بود. و همه اینها از نظر من حاصل گردش شگفتانگیز اطلاعات در جهان کنونی بود. فناوری اطلاعات و شبکه درهم افکار به جهان شکل عجیبی داده بود. شکلی که به نظر میرسید دارد جهان را مجبور به زایشی نو و دوباره میکند. هر زایمانی دردناک است و آنچه اتفاق میافتاد تجربه همان درد زایمان بود. برای من مشهود و متقن بود که ورای این زایش کودکی به دنیا خواهد آمد که جهان را به شکلی دیگرگونه درک خواهد کرد. کودکی که مغزی متفاوت و تکاملیافتهتر دارد. احساس میکردم جنبشهای اخیر مغز انسان را وارد مرحلهای جدید کرده که نام «مغز شبکهای» را بر آن نهاده بودم.
مغز شبکه ای و دنیای جدید
فناوری اطلاعات، فضای مجازی و ارتباط عمیق و چندجانبه جوامع، مغز انسان را از حالت منفرد خارج کرده و آن را در ارتباط با فضایی بسیار گسترده و شبکهای درهمپیچیده قرار داده بود. از این رو این بینش در من تقویت گرفت که ازین پس این لایههای پیچیده اجتماعی هستند که تکامل مغز را پیش میبرند. اینطور استدلال میکردم که مغز انسان در تبعیت و در هماهنگی با این لایهها باید در چند سطح و در چند بعد به تفکر و برقراری تماس و تعامل با جهان خارج بپردازد. امری که نویدبخش ظهور پدیده «مغز شبکهای» میتوانست باشد: مغزی جدید که توانایی ارتباط با چند سطح از لایههای فکری و اجتماعی را خواهد داشت، بنابراین متکی به یک ایده یا ایسم نخواهد بود. تصور میکردم این پدیده در تمام جنبههای معرفتی تاثیری عمیق و ژرف خواهد نهاد. شکل جهان عوض شده بود. فناوری اطلاعات، جریان سیال داده و تبلور اصلی آن یعنی اینترنت و نیز رسانهها مشخصه اصلی جهان شده بودند و همین اتفاق هم افتاد. دنیای امروز به مدد این همه اتفاق بنیادی، پر از دادههای متقاطع، متنافر و متضاد گشته است. اطلاعات در سطوح مختلف با هم در تماسند و نوعی شبکه غنی ایجاد کردهاند. این اطلاعات به یمن وجود فناوریهایی چون اینترنت بهشدت در دسترسند. این اطلاعات بیش از پیش از شکل آگاهی در دسترس پیروی میکنند و لذا حالتی بینالاذهانی دارند. به سخن دیگر فناوری اطلاعات کمک به رشد بیش از اندازه آگاهی در دسترس کرده است. در جهان جدید در توازن آگاهی، فیزیولوژی مغز از آگاهی پدیداری که صرفا به تجربههای شخصی ما میپردازد به سوی آگاهی در دسترس و تجربههای عمومی و بینالاذهانی حرکت میکند و محصولی را بیشتر تولید میکند که بینالاذهانی باشد نه ذهنی. اما این گفته به چه معناست؟ آیا ما دیگر به علت تاثیر شدید اینترنت از بوی یک گل سرخ متاثر نمیشویم؟ آیا لحظات ما آکنده از احساسات به پیرامونمان نخواهد بود؟ آیا دروننگری از قابلیتهای مغزی ما حذف میشود؟ و آیا آنچه ما پیش رو داریم نوعی حاکمیت و شاید استبداد محتویات بین الاذهانی نخواهد بود؟ آیا فناوری اطلاعات و این جهان درهم ما را بهسوی این شعار سوق نخواهد داد که آنچه ارزش اطلاعاتی داشته باشد ارزشمند است؟ و آیا تاثیر جهان فناوری امروز به همین جا محدود میشود؟ گمان نمیکنم. کافی است جستوجوگر این دنیای شگفتانگیز باشید آنگاه متوجه خواهید شد که این دنیا بیشباهت به سرزمین عجایب نیست و ویژگیهای منحصربهفردی دارد. اکنون میتوان به واسطه این سرزمین عجایب از هر چیزی اطلاع یافت. دیگر امری مرموز یا کتابی سری وجود ندارد. همه چیز توسط تار عنکبوتهای این جهان به یکدیگر متصلاند. به سخن دیگر، آگاهی به حد اعلای خود رسیده است و همینطور مانند جانوری خودتکثیریابنده، در حال بزرگ کردن خود است. از سوی دیگر در این دیگ درهمجوش، پدیدههای عجیبی در حال سر برآوردن هستند. سایتهایی مانند فیسبوک و دیگر صفحات اجتماعی، مقیاس عینی این تغییر است. زیرا اگر اینترنت ملغمهای از هر چیز است و هر امر ناپیدایی را پیدا میکند، فیسبوک و سایر شبکههای اجتماعی با برهم زدن حریم شخصی و از بین بردن مرز من و دیگری، انسان را عریان میکنند. ما به آسانی عضو فیسبوک میشویم. فقط کافی است ناممان را وارد کنیم، مشخصات عمومی خود را بنویسیم و رمزی را برای خود انتخاب کنیم، ناگهان وارد فضایی عجیب میشویم. انگار در دسترس میشویم. برای من بسیار جالب است که ورود به این فضای عجیب، تا به این اندازه آسان است. ما با ورود به این فضا، فردیت خود را از دست میدهیم و خودبهخود از یک سری فرآیندهای مشترک پیروی میکنیم. در صفحات خود، موضوعاتی را به اشتراک میگذاریم، لایک میکنیم و سعی میکنیم به هر قیمتی تعداد دوستانمان را افزایش دهیم. انگار این موضوع مهم نیست که این دوستانی که نصفشان را هم نمیشناسیم، به عکسها و نوشتههای خصوصی ما دسترسی خواهند داشت و اصلا به نظر میرسد که این صفحات اجتماعی، مفهوم امر خصوصی را زیر سوال بردهاند. اگر کمی از دور به موضوع نگاه کنیم به نظر میرسد شکل آگاهی عوض شده است.
آگاهی جدید
بیایید به این موضوع دقیقتر نگاه کنیم. اینکه میگوییم من آگاهی دارم؛ یعنی خود را به عنوان فاعل انجامدهنده کاری میشناسم. آگاهی است که به تجربیات ما شکل میدهد و آنها را برای ما معنادار میکند. اما در متن آگاهی و پیوسته با آن، مفهوم خودآگاهی وجود دارد. به عبارت دیگر در سایه آگاهی است که مفهوم «من» شکل میگیرد. فارغ از بحثهای فلسفی، مفهوم آگاهی آنطور که «ادلمن» میگوید تنیده با سیستم پردازش در مغز است و این مغز با تواناییها و محدودیتهای خود است که به آگاهی و درنهایت به خودآگاهی شکل میدهد. باید گفت آگاهی بهطور عمده ناشی از محدودیتهای ماست. ما نمیتوانیم پشت سرمان را ببینیم و همین محدودیت ساده دید، نشان میدهد که ما فاصله مشخصی با جهان پیرامون و با دیگری داریم و آنطور که «گیبسون» میگوید همین محدودیت دید از علل به وجودآمدن مفهوم «من» است. حال در اینترنت این محدودیت دید از بین میرود. ما میتوانیم همهچیز و همهجا را ببینیم. اینترنت فینفسه فاصله ما با جهان را از بین میبرد و صفحات اجتماعی بهطور خاص، فاصله ما با دیگری را. اینگونه آگاهی دیگر بر مبنای ناتواناییهای ما شکل نمیگیرد بلکه آگاهی مفهومی میشود رشدیابنده که اساسا بر مبنای تواناییهای فضای مجازی است. این مهمترین تفاوت اینترنت با مغز در نحوه ارتباط با جهان پیرامونی است. در فضای اینترنت، ناتوانایی در حال حذف است. مغز ارگانی است که طی میلیونها سال تکامل و بر اساس انتخاب طبیعی شکل گرفته است. به عبارت دیگر طبیعت بر اساس قوانین خود، به مغز فرم داده است. هوشمندی و درنهایت خودآگاهی، شاهکار طبیعت است. مفهوم انسان در سایه آگاهی او قابل تبیین است و همین آگاهی سبب میشود که او خود را از دیگری متمایز بداند. به عنوان یک متخصص مغز و اعصاب و کسی که با بیماریهای مغزی سروکار دارد، باید بگویم که مغز در عین تواناییهایش، بهشدت شکننده و ناتوان است و میتواند سیستم پردازشش آنطور که «ویگوتسکی» و «لوریا» میگویند، بر مبنای تغییرات محیطی و شرایط اجتماعی، تغییر کند. گاه فکر میکنم مغز ما دارد در میان این هجمه مجازی، قابلیت خود را از دست میدهد. حقیقتا من خودم نمیتوانم یک روز را بدون اینترنت تصور کنم. فیلم تحسینشده «Her» نمونه اعلای آن چیزی است که برای مغز مهجور ما اتفاق خواهد افتاد. فضای رشدیابنده مجازی، نوع جدیدی از آگاهی را بهوجود میآورد، آگاهیای که مرز نمیشناسد و لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشود. مغز ما نیز دیگر مولد آگاهی نیست بلکه به یکی از عوامل آن بدل شده است. سوال مهم اینجاست که آنچه این نوع جدید آگاهی به ما ارائه میدهد تا چه میزان مبتنی بر حقیقت یا بهتر بگوییم تعامل با جهان پیرامونی به منظور حفظ بهتر بدن است؟ آیا آنچه هوش مصنوعی به وجود میآورد، این به فرمان درآوردن مغز، آگاهی است یا ضدآگاهی؟ ما ساعتها پای رایانهمان مینشینیم. در فضای اینترنتی به جستوجو میپردازیم، فارغ از اینکه این جهان به سهولت دستیابنده تا چه میزان مغز و بنیاد آگاهی ما را دچار تغییر میکند. آگاهی ما و شکل آن در حال تغییر است و این بدان معناست که نحوه ارتباط مغز با جهان پیرامونی و استدلالها و پردازشهای آن نیز دچار تغییر خواهد شد. اینها همه اتفاقات بیشماری بود که در سالهای اخیر افتاد و کماکان با سرعتی باورنکردنی در جریان است. یعنی دقیقا در همان زمانی که کتابهایی چون «زیر آسمانهای جهان» و «افسونزدگی جدید» به چاپ رسید. با اینکه این کتابها ما را بهشدت مفتون خود کرد، اما ناگهان و با سرعتی باورنکردنی، جهان بسیار پیچیدهتر از آن چیزی شد که «شایگان» در کتابهای خود میگوید. هم جهان ما و هم مغز ما به چیزی بدل شده است که با تفکر سیار و هویت چلتکه و… قابل توصیف نیست. انگار مغز ما یکی شده است. انگار ما به یکسری از امواج مملو از اطلاعاتی بدل شدهایم که درهم میغلتند و پیش میروند. انگار «شایگان» نیامده به اتمام رسیده بود. جالب اینجاست که این تازه شروع ماجراست. جهان قرار است بهزودی بسیار پیچیدهتر از چیزی شود که ما تصور میکنیم و به دنبال فهم آن هستیم.
دنیای قشنگ نو
«آلدوس هاکسلی» یکی از شاهکارهای ادبیات بشری را تالیف کرده است. خواندن کتاب «دنیای قشنگ نو» را به همه توصیه میکنم. اما در اینجا من تنها نام این کتاب را وام گرفتهام و آنچه مینویسم با هدف وی در این کتاب بسیار متفاوت است. دنیای قشنگ نو، جهانی است که از این پس با آن مواجه خواهیم شد. دنیایی که حتی با جهان شبکهای و ملغمهواری که در بخش قبلی بدان پرداختیم نیز متفاوت است. بنابراین اگر در مرحله قبل باقی بمانیم باز از سرشت در حال تغییر جهان عقب خواهیم ماند. اولین علت این تغییر علوم بینارشتهای جدید است. حوزههای بینارشتهای دارند این ملغمه عجیب را نیز تغییر میدهند. دیگر نمیتوان در یک حوزه خاص ماند. در هر علمی جستوجوها به نهایت خود رسیده است و ما نمیتوانیم چیزی به یافتههای دیگران بیفزاییم. لاجرم دنیا ما را به سوی ترکیب این رشتهها با هم میبرد. علوم بینارشتهای بخصوص علومی که در پی پیوند علوم تجربی و علوم انسانی هستند نگرش ما را نسبت به انسان و جهان تغییر میدهند. ما نمیتوانیم در مورد سرشت بشری صحبت کنیم مگر اینکه در مورد علوم اعصاب و تکامل و ژنتیک بدانیم. علوم انسانی شامل روانشناسی، جامعهشناسی، مردمشناسی، سیاست، اقتصاد و… بدون علوم تجربی نمیتوانند حرفی نو بزنند. دیگر دوران نوشتن کتابهایی از آن دست که «کانت» و «هیوم» با بیانی فلسفی برای توضیح اینکه ذهن ما چگونه کار میکند مینوشتند، گذشته است. ما فقط و فقط در سایه تحقیقات علوم تجربی است که میتوانیم به این سوالات اساسی بشر پاسخ دهیم و همانطور که میبینیم هر روز بیش از پیش علوم تجربی در تمام حوزههای علوم انسانی رخنه کرده و صحبت از جهان، جهان چهلتکه، شبحسازی و… بدون داشتن سواد علمی آنهم علوم تجربی غیرممکن است. این در حالی است که متفکران ما نهتنها به این موضوع توجهی ندارند بلکه هیچ سعیای هم برای رفع این نقصان بزرگ خود نمیکنند. موضوع بعدی اما حتی فراتر از اختلاط دو حوزه علوم تجربی و علوم انسانی است. اکنون موضوعاتی همانند سایبورگها یا همان ترکیب انسان و ماشین، هوش مصنوعی و نیز سفر به فضا به صورت جدی در حال عوض کردن ماهیت انسانی است. شاید ما آخرین نسلی باشیم که انسان را به این شکل بیولوژیک تجربه میکند. ترکیب ما با هوش مصنوعی و تکنولوژی گونهای دیگر از انسان را بهوجود خواهد آورد، گونهای که شاید بتوان از آن با عنوان انسانِ خردمندِ تکنولوژیک نام برد. تکنولوژی جای بیولوژی را خواهد گرفت. بدن ما به جای خون و گوشت و استخوان از سیم و فلز و میکروچیپ تشکیل خواهد شد. ما به سایبورگهایی با توانائیهای بالا بدل خواهیم شد. گونههای جدیدی که جهان را به شکل دیگری میبینند و پردازش میکنند. هوش مصنوعی جایگزین بدن بیولوژیک ما میشود و چهبسا ما نیز به هوش مصنوعی استحاله شویم. عصر فضا اما ما را به عمق کهکشان میبرد. جایی که زیستگاه ما تغییری جدی خواهد کرد. انسان در جستوجوی فضا همهکاری میکند. تلاشهای ناسا و کسانی چون «ایلان ماسک» برای فرستادن انسان به کره مریخ یکی از همین اهتمامهای بزرگ برای فرستادن گونه انسان به فضاست. نه اینکه انسان برود و مریخ را ببیند و برگردد. بلکه برای همیشه در آنجا سکنا گزیند و همانند انسانهای داستان زیبای «گستره» ساکن دنیای متفاوتی بشود. ترکیب همه این تغییرات میتواند منجر به ایجاد گونههای انسانی جدیدی شود که به تفکراتی چون هویت چهلتکه بهعنوان یافتههایی باستانشناختی و میراثی از گذشتگان نگاه خواهند کرد نه بهعنوان آثاری که میتوانست در این جهش بزرگ انسانی موثر باشند.
مغز «شایگان»
اما چرا کسی مثل «داریوش شایگان» که توانسته بود تغییرات جهان را این گونه رصد کند نتوانست همگام با آن ادامه دهد؟ در کتاب «افسونزدگی جدید » ما با هیچیک از این مفاهیم روبهرو نیستیم. او در آن کتاب رنگارنگ چندان توجهی به علوم تجربی ندارد. ما چیزی در مورد انبوه علوم جدید بینارشته ای نمی خوانیم. از سایبورگ ها، ربات ها، هوش مصنوعی و تلاش انسان برای رفتن به فضا خبری نیست. او حتی از سینما نیز بعنوان هنری جدید که توانائی ترکیب حوزه های مختلف تجربی انسان را دارد حرفی نمی زند.
او بهصورت گذرا بر اهمیت علوم اعصاب تاکید میکند، اما آن را از یک تشابه صرف با نظریه سطوح آگاهی فراتر نمیبرد. «شایگان» در این کتاب جهان رنگارنگی را توصیف میکند که لایههای مختلف آگاهی، الزامات جدیدی را برای آن بهوجود آورده است: جهان مشتمل بر فرهنگهای مرزی و التقاطی، مجازیسازیهای مختلف و ساحتهای پرطمطمراقی چون قاره روح که در آن «ویرانی دستاوردهای عصر روشنگری و تضعیف فزاینده جهانبینیهای مسلط نیز به نوبه خود سبب شده است که همه سطوح پسرفته آگاهی دوباره سربرآورند، بهطوری که توالی تاریخیِ جهانبینیها جای خود را به همزمانیِ همه سطوح آگاهی داده است: از آگاهی نوسنگی تا آگاهی عصر اطلاعات….. همه این رخدادها جهت واحدی دارند و آن طرد و رد عقاید یکدست و یکپارچه یعنی ذرههای بنیادیِ ماده و نظامهای فکری درختیشکل است. در عوض، به اندیشه سیار، به پرورش همدلی، به دورگهگی و باروری متقابل فرهنگها ارج مینهند». جهانی که «شایگان» با وامگیری از «دولوز» آن را «ریزوموار» مینامد: «ریزوم میتواند سبب ارتباط نظامهای بسیار متفاوت و حتی نامتجانس شود. ریزوم متشکل از واحدهای مختلف نیست بلکه از تجمع جهتهای گوناگون تشکیل شده نه آغازی دارد و نه پایانی همیشه در بین راه است، ماهیت آن بیوقفه تغییر مییابد، بنابراین عامل دگردیسی دائمی است» و حال اگر این شبکه ریزوموار را با آنچه که در باب آگاهی گفته شد مقایسه کنید درمییابید که شباهت زیادی بین جهان کنونی که حاصل تمام تجربیات بشری است با فعالیت مغز دیده میشود و جالب اینجاست که «شایگان» نیز به تبعیت از «ژیل دولوز» به این تشابه توجه میکند «فعالیت ریزوم به فعالیت مغز شباهت بسیار دارد و همانند آن یک نظام غیرقطعی است. مگر نه اینکه مغز نیز بیوقفه تغییر مییابد؟ هر تفکر تازه شیاری در مغز به وجود میآورد آن را درهم میپیچاند، چین میدهد، در آن شکاف ایجاد میکند، درنتیجه چنین تغییری تارهای عصبی و سیناپسهای جدید ظاهر میشوند و این امر ایجاد مفاهیم تازه را ممکن میکند». با اینکه تا اینجا پیش میآید اما از آن پیش تر نمیرود. او بدنبال آن نمی رود که دلیل این تشابه را دریابد. علوم اعصاب که چهره ی تمام حوزه های مرتبط با علوم انسانی را در دهه های اخیر تغییر داده است برای او از یک تشابه فراتر نمی رود.
او در آستانه رویکرد بینارشتهای به جهان پیچیده ما باقی میماند. در کتاب «زیر آسمانهای جهان» فصلی در مورد حوزههای التقاطی بین علوم انسانی، هنر، فلسفه و عرفان با یافتههای علوم تجربی وجود دارد که «شایگان» در آن به آثاری چون «تائوی فیزیک» «کاپرا» و یا «صبوری در سپهر لاجوردی» «هوبرت ریوز» پرداخته و از دیدار خود با «دیوید بوهم» این فیزیکدان نامدار میگوید. آنچه وی در این فصل عنوان میکند بسیار پیشروانه است. اما به همین جا ختم میشود و حتی در کتاب «افسونزدگی جدید» که میتوانست محلی برای توضیح و تشریح بیشتر همین موضوعات بینارشتهای باشد جز همان تشابه بین سطوح آگاهی و عملکرد مغز نکته دیگری مشاهده نمیشود. او سالهای آخر عمر را به بررسی آثار کسانی مثل «مارسل پروست» و «شارل بودلر» پرداخت. افرادی که گرچه در تاریخ بشری بسیار مهم هستند، اما از «داریوش شایگان» انتظار میرفت که جهان چهلتکه خود را همسو با تحولات بزرگ جهانی بهروز کرده و در کتابی دیگر آینده بشری را به چالش بگیرد. اما او نهتنها این کار را نکرد بلکه بهنوعی به عقب بازگشت. جهان شاعرانه ایرانیان را تحلیل کرد و از زمان ازدسترفته «مارسل پروست» نوشت. انگار او تا لبه جهان آمد، اما نخواست و یا نتوانست وارد این دنیای قشنگ نو شود. به گمانم عدم دانش علمی -منظور علوم تجربی- و عدم جدی گرفتن موضوعاتی چون اینترنت، فضای مجازی و انقلاب ارتباطات باعث شد که او نتواند تغییر پیچیده جهان را درک کند.
سخن پایانی
عدم نگاه علم ورزانه بخصوص عدم توجه به علوم تجربی و بینارشته ای در آثار «شایگان» سبب شد که او نتواند در درک پیچیدگی های جهان موفق باشد. «شایگان» با دانش گسترده ای که در مورد فرهنگ های هند و غرب و نیز ایران داشت می توانست قدم های موثری در شکل دهی به جهان آینده بردارد و تغییرات تکنولوژیکی که در محتوای ذهنی انسان در حال اتفاق است را پربارتر نماید. اما او نیز همانند بسیاری از روشنفکران سعی ای در درک جهان پیچیده امروز ما نکرد.
بدون دیدگاه