22 اسفند 1399
سفر به کیش
در زمان کرونا
نمی دانم در چنین شرایط کرونایی تا چه اندازه این سفر درست بود اما خستگی این یک سال جانم را به لب رسانده بود. فقط می خواستم جایی باشد که کمی استراحت کنم. کمی چشمهایم را ببندم و از هجوم افکار مختلف به ذهنم جلوگیری کنم.با خودم خیلی جدال کردم که بروم یا نروم بخصوص اینکه مهسا هم نمی آمد و همین این سفر را سخت تر می کرد. اما در نهایت تصمیم گرفتم که حرکت کنم. صبح چهارشنبه سوار هواپیما شدیم تا دو سه روزی در کیش باشم.
به کیش که رسیدیم هوا گرم و شرجی بود. سریعا به سالن سخنرانی رفتیم. من در مورد connectomopathy حرف زدم.
دنیای عجیب مغز . دنیایی که مرا تا عمق وجودم درگیر خود کرده است. این شبکه های در هم پیچیده. این همه حجم رفت و آمد در بین نورونها. این همه راه و مسیر. مسیرهایی که تغییر می کنند. مسیرهایی که رشد می کنند.
گاه فکر می کنم خیلی چیزها در جهان، بازتابی از روابط درون مغز ماست. این همه حرکت روی زمین. زمینی که مثل مغز است. زمینی که نورونهایش هم ریشه در درون و هم در بیرون دارند. و حالا من دارم گوشه ای از این شبکه بزرگ را به نمایش می گذارم. گوشه ای که خودش هم فی نفسه عجیب و قابل تامل است. شاید علت این تشابه بین زمین و مغز در حقیقتِ بزرگتری مستتر است: نکند همه چیز همانند یک هالوگرام بازتابی از الگویی عظیم تر در کل کائنات باشد.
وقتی که سخنرانی تمام شد و نهاری خوردیم به هتل رفتم تا استراحت کنم. با اینکه بارها به کیش آمده بودم اما اولین باری بود که به هتل ترنج می آمدم. هتلی که روی آب با طرحی جالب ساخته شده است.
نتنها می توان منظره خلیج فارس را روبروی خود و از میان پنجره های اتاق دید بلکه گوشه ای از کف اتاق را شیشه ای کردند بطوریکه آب دریا با تمام حرکاتش را می توان زیر پای خود مشاهده کرد.
اولین باری بود که تا بدین حد احساس نزدیکی با طبیعتی می کردم که بندرت می توان اینگونه به آن نزدیک شد. حتی در خواب نیز این احساس را داشتم که آب دریا مرا فرا گرفته است.خیلی به این موضوع فکر کردم. به اینکه رابطه ما با طبیعت چیست و چگونه می توان به دریافتی جدید از این رابطه رسید. اینکه آب زیر پایت تکان می خورد و اینکه تاکید می کند که جزئی از درون توست، همه و همه حال عجیبی را در ما ایجاد می کند که ناشی از تمایل ژنتیکی و ذاتی ما به طبیعت است.
خسته بودم. خوابیدم. صبح صدای آب مرا بیدار کرد. سطح آب بالا آمده بود.
ظهر دوباره سخنرانی داشتم و پس از آن احساس کردم آزاد شده ام ومی توانم بیشتر فکر کنم و دقیق تر به درون آنچه احساس می کنم فرو روم. پس راه افتادم. اول قدمی زدم. واقعا هتل جالبی بود. هتلی که ترا به عمق دریا می برد و همانند پاسخی از یک موج ترا به ساحل باز می گرداند. اما باید راه می افتادم. می خواستم شهر باستانی حریره را ببینم و در عصر پنج شنبه این فرصت را داشتم که به خرابه هایی از تاریخ دور بروم.
راننده ای که مرا به حریره می برد گفت که درخت سبز را هم ببین . یک درخت انجیر معابد ۸۰۰ ساله. در موردش شنیده بودم اما نمی دانستم که در مسیر حریره است.گفت همین راه را که بروی به درخت سبز می رسی و بعد هم شهر باستانی حریره است. راه افتادم. با اینکه راه کوتاهی بود اما حس کردم گم شده ام. سرگردانی عظیمی مرا فرا گرفته بود. در دو طرف مسیر با زیبایی تمام چراغهایی وجود داشت. چراغهایی که خاموش بودند.
انگار وارد دالانی چند هزار ساله شده بودم. راهم را گم کرده بودم. خودم را گم کرده بودم. همه چیز را گم کرده بودم. به کجا داشتم می رفتم؟ نکند در تاریخ گم شوم؟ نکند از من چیزی نماند؟ ترسیده بودم. سرگشته پیش می رفتم که ناگهان خود را در برابر درخت بسیار بزرگ کهنسالی دیدم.
همین که درخت سبز را دیدم آرامش عجیبی بر من مستولی شد. انگار به رهایی رسیده بودم.
درخت سبز درختی کهنسال بود و پیچش شاخه هایش نشان از گذشت زمانی طولانی می داد. درختی که برای لحظاتی من را فراخواند و بر سرگشتگی من افزود. و بعد انگار که من را رها کرده باشد به همان پیچشهای متعددش بازگشت.
در فاصله اندکی شهر باستانی حریره وجود داشت. شهری که حاکی از پیشینه تاریخی طولانی کیش داشت. پیشینه ای که در انبوه پاساژها و مراکز خرید گم شده است. دقایقی در میان بازمانده های این شهر قدم زدم.
وقت رفتن بود.
شب در کنار ساحل می شد زیباترین تصویرها را دید. تصاویری که با آرامشی عمیق همراه بود.
هر چه بود این سفر کوتاه رو به انتها بود. سفری که در عین کوتاهی اما بسیار پربار بود. دوباره سوار هواپیما شدم تا بازگردم. دوباره باید کار را از سر بگیرم.
دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی متخصص مغز و اعصاب و درمان بیماری ام اس (MS) در بیمارستان سینا مرکز تحقیقات ام اس
بدون دیدگاه