انسان و راه آسمان ها: تغییر پارادایم در جهان اساطیری
عبدالرضا ناصرمقدسی
اساطیر همواره حد و مرزی برای تلاش و نیز طمع های انسانی قائل هستند. شاید همین اعمال محدودیت بر تجربه های انسانی یکی از مهم ترین خصلت های اساطیر باشد که باید بدان بیشتر پرداخته شود. اگر از منظر اسطوره شناسی عصبی – تکاملی بخواهیم به موضوع نگاه کنیم می توانیم آن را به محدودیت در تجربه های اسطوره ای تعبیر نماییم: هر تجربه ای امکان پذیر نیست و انگار بشر در جهان اساطیری حد و مرزی دارد. علم اما چنین چیزی را بر نمی تابد. علم شکننده ی محدودیت هاست و می خواهد به هر جایی سرک بکشد و هر جستجویی از نظر علم نتنها امکان پذیر است بلکه باید انجام شود . لذا اگر از نظر اسطوره ها تحدی به ساحت خدایان ممنوع است علم نتنها آن را تشویقمی کند بلکه عنوان می دارد که اگر ساحت خدایان تحدی پذیر است باید به آن حمله ور شد. بشر مهم ترین خصلت های خود را جابجا نموده است.
مشهورترین داستان تعدی انسان به ساحت خدایان داستان ایکاروس است. داستان ایکاروس و نزدیک شدن بیش از حد او به خورشید مشهور است. ایکاروس همراه با پدرش با بال هایی که اواز پر و موم ساخته بود خواست تا از زندان مینوس فرار می کند. اما ایکاروس بر خلاف توصیه های پدرش دایدالوس بیش از اندازه به خورشید نزدیک شد. بال هایش که از موم ساخته شده بودند سوخت و در دریا فرو افتاد و غرق شد. باید توجه داشت که در اساطیر یونانی خورشید به خدایان مرتبط بوده و بنوعی حوزه ی خدایان است.
هلیوس در اساطیر یونانی خدای خورشید است که با ارابطه ای تمام روز را در آسمان از شرق به غرب می راند و شاهد همه چیز است. نزدیک شدن ایکاروس به خورشید نوعی تعدی به ساحت خدایان محس.وب می شود. یک جور گستاهخی که سزایش مرگ است. همین موضوع را در داستان فایتون مشاهده می کنیم. فایتون پسر هلیوس بود. وقتی فایتون فهمید که هلیوس – خدای خورشید- پدر او است از وی خواست برای اثبات این موضوع یک روز ارابه خورسید را در اختیار او بگدذارد و هلیوس هم پذیرفت. اما فایتون کنترل ارابه را از دست داد و نزدیک بود همه چیز را به آتش بکشد پس زئوس مجبور شد با صائقه ای او را بکشد. هر گونه تعدی به ساحت خدایان نتنها ناممکن است و کسی نمی تواندبه جایگاه انان برسد بلکه عقوبتش هم مرگ و نابودی ست. اما ناشناخته ترین و در عین حال جالب ترین تعدی به ساحت خدایان در داستان سفر کیکاوس به آسمان هاست. کیکاوس بدلیل همین اعمالش شاهی نکوهیده و حتی نادان در اساطیر ایرانی است. اما بگمان من او یکی از مهم ترین شخصیت های اساطیری ماست. زیرا او در کنار جمشید سعی کردند بر محدودیت های انسانی بشورند و ساحت ها و مرزهای جدید را درنوردند. هر چند اینکار به پادافره سهمگینی منتهی شد.
کاوس به وسوسه ابلیس می خواست به راز آسمان ها پی برده و سالار آن شود:
چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخ گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز ؟
چگونه است ماه و شب و روز چیست
بر این گردش چرخ سالار کیست ؟
اگر به این ابیات توجه کنیم این همان کاری است که بشر امروزی بدون توقف در حال انجامش بوده و تمام سعی خود را برای کشف راز آسمان ها انجام می دهد. ماه را دیرزمانی ست که فتح کرده و اکنون سودای نشستن بر روی مریخ و سایر سیارات را دارد. شاید یکی از مهم ترین علل موفقیت انسان تغییر پارادایم او بوده است. او از آسمان ها بعنوان تخت خدایان قداست زدایی کرده است. بسخن دیگر او مرزهای خدایان را تا توانسته کوچک و کوچک تر نموده است. اما کی کاوس که در ساحت اساطیری دست به این تقدس زدایی می زند به پادافره سختی دچار میشود. عقاب های او که گردونه سفینه وارش را می کشیدند خسته و نزار گشته و از آسمان ها به روی زمین سقوط می کند. کی کاوس شانس می آورد که در جهان اساطیری نمی میرد هر چند نامش همیشه به بعنوان شاهی نادان و نابخرد باقی می ماند. خدایان طور دیگری از او انتقام می گیرند.
باسلام و درود خدمت شما پزشک فرهیخته
ممنون از مطلب عالی و نگاه تیزبینانه جنابعالی به ادبیات جهان
در ادامه مطلب بارزش شما بخشی ازشعر استاد پروین اعتصامی به خاطرم افتاد که به نیکویی یاد آور شده اند که راه نزدیکی به خداوند با گردنکشی حاصل نمیشود و مسیر از شناخت مرتبه بندگی و خداوندی آغاز و با خضوع و احترام قابل طی کردن میشود حال رهرو به کجا میرسد ؟؟را ظرفیت رهرو و مشیت پروردگار مشخص میسازد و قطعا هرجا تقرب والایی شکل گرفته در پرده ای از ابهام بازگو شده است چنانکه در داستان عروج پیامبر پس از حدایی جبرئیل دیگر شرح داستان پوشیده میشود
خواست تا لاف خداوندی زند برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودیم؛خیز خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم