ارکستر باستانی در صبحی زمستانی

عبدالرضا ناصرمقدسی

یک صبح سرد زمستانی. مردی با کلاهی پشمی و پرستوهایی نشسته بر کابل برق. آنها آواز می خواندند و مرد کلاه پشمی رهبر ارکستر آنها بود. دستهایش را بالا و پایین می برد. راه آهنگ را می شکافت، نت ها را به عمق هستی پرستوها می رساند.در آسمان نغمه های آن پرندگان، مرد کلاه پشمی جهان را می شکافت و پیش می رفت. در دستان آن کلاه پشمی لغت از جنس لب بود و لب آوازه خوان و پرندگان همسرایان.

من آن گوشه شاهد باستانی ترین نوا بودم. باستانی تر از همسرایان یونانی. نوایی که جمجمه ی من را می شکافت و تا عمق مغزم رسوخ می کرد. وای چه غوغایی بود: حرکت هماهنگ نورون ها در این ارکستر آسمانی . هر یک به اشاره ی دستان آن کلاه پشمی با سازی در دست، نت ها را میان خون و آب مغزم پیش می برد. انبوه کشتی هایی که اکنون دل به خون زده و در میان رگهایم شناور می شدند و تا ته ته زمان پیش می رفتند نت ها را به دورترین سرزمین های بدنم می بردند. آنجا که رگهایم در دوران کهکشان‌ها دوباره راهشان را کج کرده و به قلب من باز می گشتند. به صدای قلبم گوش می دادم. همان پرستوها آواز می خواندند و دهلیزها و بطن هایم انعکاس ضربه های تند سازهای نورون های مغزم بود.در این گردش پرشکوه از کنار هزاران چیز گذشتند.

از کنار سلولی که بیمار بود. رگی که نفس نمی کشید و کبدی که اندوهناک شاهد خورده شدن توسط سرطانی کشنده بود. از کنار همه آنها گذشتند. نمی دانم آیا آن سلول بیمار، آن رگ گرفته آن سرطان مهلک با نوای نت‌های کشتی، آوازی خواندند؟

دیگر مقالات دکتر ناصر مقدسی
این کنج خراب

سازی زدند؟ رقصی کردند؟

نمی دانم. هر چه بود من آن آدم قبلی نبودم. من آهنگی بودم که تجسم یافته بود. آهنگی مملو از هر چه در من بود : از خوشی و ناخوشی. از سلامت و بیماری، از سرطان و مرگ و از سلول و اندوه. آهنگ زیبای من از همه اینها ساخته شده بود. آهنگی که من بودم و منی که تجسم یافته بود.
کلاه پشمی به من نگاه نکرد. پرستوها نیز. و من سایه وار در آن صبح سرد زمستانی از کنار تمام همسرایان باستانی گذشتم و قرن ها و هزاره ها نیز با من گذشتند….

 

5/5 - (1 امتیاز)

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *