آنچه ماندلا به ما می آموزد

نگاهی علم ورزانه  به دستاوردهای نلسون ماندلا

عبدالرضا ناصر مقدسی

این مطلب در روزنامه شرق به چاپ رسیده است

این روزها که شرایط ایران بسیار بحرانی بوده و بیش از هر زمانی به تعقل و خویشتن داری نیازمندیم  بیشتر از هر کسی به نلسون ماندلا و دستاوردهای او برای بشریت از جمله برای ایران ما می اندیشم. در این 44 سالی که از زندگیم می گذرد تحولات سیاسی بسیاری در عالم رخ داده و  با انبوهی از حوادث پیچیده روبرو بوده ام. از سقوط اتحاد جماهیر شوروی که همانند درختی بزرگ اما پوسیده فرو ریخت، تا جنگ های یوگسلاوی و کشتارها و نسل کشی  صربها از مردمان بوسنی آنهم در اواخر قرن بیستم، از 11 سپتامبر و برآمدن القاعده، از بوجود آمدن داعش، از حمله آمریکا به افغانستان و بعد خروج ناباورانه از آن و آمدن دوباره طالبان و ده ها اتفاق بزرگ و کوچک دیگر جهان را برای ما جایی بسیار پیچیده، متنوع و در عین حال درس آموز نموده است.

چهره های بسیاری نیز در این جهان پیچیده ظهور کرده اند. از سیاستمداران گرفته تا هنرمندان و فیلسوفان و روشنفکران. همه و همه به مقتضای این جهان پیچیده، خود پیچیدگی های بسیاری داشته و هر یک دنیای شگفت انگیزی از خود و انسان را به نمایش گذاشتند. انگار انسان به هر سویی می تواند برود. گاه همانند راتکو ملادیچ می تواند قصاب بوسنی شود. گاه همانند پوتین دیکتاتوری که جنگی پوج را در توهم های خویش به راه انداخته و سبب مرگ هزاران نفر شده است. یکی هم چون ماندلا که شاید بزرگ ترین انسان این دوران باشد. برای من بالشخصه هیچ کدام از شخصیت های بزرگ به اندازه نلسون ماندلا تاثیر گذار نبوده اند.  همیشه آرزو داشتم او را از نزدیک ببینم . اما نصیب من تنها حضور در سفارت آفریقا  در زمان مرگش برای احترام به این شخصیت بزرگ بود. آن روز که من و همسرم برای احترام به این بزرگمرد تاریخ انسانی به سفارت آفریقای جنوبی رفتیم می توانستیم احساس غرور کارکنان آن سفارت را ببینیم. غرور از اینکه رهبر و الگویی بزرگ در تاریخشان دارد که بزرگترین ارزش ها را برای آنها به میراث گذاشته است.

اما نلسون ماندلا چگونه به این جایگاه رسیده است؟ و این تلاش دشوار او بسوی آزادی چه درس هایی برای امروز ما دارد؟

کاری که ماندلا کرد بسیار سخت و پیچیده بود. اما علی رغم دشواری راه او انسان امروز و شاید جامعه ما بیش از پیش نیازمند راه و روش اوست.

لذا قبل از هر چیزی ببینیم دستاوردهای ماندلا یا آنطوری که بومیان آفریقای جنوبی او را صدا می زدند، مادیبا،  چه بود؟

بزرگترین ارزش های ماندلا

زمانی که ماندلا بعد از 27 سال از زندان دولت آپارتاید آفریقای جنوبی آزاد شد من نوجوان بودم. اما آنقدر مجذوب شخصیت این مرد شده بودم که خبرهایش را بشدت دنبال می کردم. مردی که 27 سال در زندان بود. مردی که دست به مبارزه مصلحانه زد. مردی که در سال 1985 شرط دولت آفریقای جنوبی مبنی بر عدم حمایت بی قید و شرط از هر گونه فعالیت خشونت آمیز را برای آزادیش نپذیرفت. مردی که حتی بعد از آزادی هم گفت که نمی توان دست از فعالیت مسلحانه شست. اما همین انسان بعد از رسیدن به قدرت یعنی درست زمانی که می توانست تلافی کند، می توانست موج خشونت را در جامعه بگستراند – و باید توجه داشت که جامعه آفریقای جنوبی نیز از او حمایت می کرد- همه را دعوت به صبر، خویشتنداری  و صلح کرد.  او که عمری را در راه احقاق حقوق سیاهپوستان در مبارزه و زندان گذرانده بود وقتی به قدرت رسید برای آزادی و برابری انسان ها از هر رنگی که می خواهند باشند مبارزه کرد.

و بعد در حالی که می توانست بعنوان رهبر آفریقای جنوبی تا آخر عمر خود در قدرت بماند ریاست جمهوری را به کسی دیگر سپرد و خود را وقف اقدامات بشردوستانه نمود.

 آنقدر این کار او عجیب و غیرممکن بنظر می رسد که هنوز که هنوز است باید در مورد اینکه «ماندلا چگونه ماندلا شد؟» کتاب ها نوشت و مطالعه ها کرد. شاید در نگاه اول چیز چندان عجیبی به چشم نیاید. زیرا بنظر می رسد که ماندلا کاری درست و انسانی کرده است: باید مهربان بود. باید از انتقام دوری جست. خشونت بد است و نباید کسی را به خشونت واداشت. اینها جملاتی است که دائم می شنویم و انگار موضوعات بدیهی بشمار می آیند. اما نگاه به همین تاریخ پنجاه ساله اخیر جهان نشان می دهد که اصلا این گونه نیست و هر آنچیزی که ماندلا انجام داده  در حد و اندازه های یک ابرانسان است.برای این منظور بد نیست سری به چند حادثه مهم همین چند سال اخیر بیندازیم تا منظور من بیشتر مشخص شود.

ببینیم این ادعا که چیز عجیبی در رفتار ماندلا نبوده تا چه اندازه صحت دارد؟

اولین آن به این ادعا بر می گردد که عدم خشونت، مهربان بودن و بخشش، همه و همه حرفهای بسیار خوبی است که همه براحتی آن را می پذیرند و بدان عمل می کنند. اصلا مگر می شود بدانها عمل نکرد؟ اما اگر اینها حرفهای خوبی است که براحتی هم پذیرفته می شود پس چرا کسی به آنها عمل نمی کند؟ یکی از  مثال های قابل توجه،  اتفاقی بود که در میانمار علیه مسلمان ها افتاد. اتفاقی که برای من باور کردنی نبود. اما وقتی بیشتر خواندم متوجه شدم که سابقه چند صد ساله در آن سرزمین دارد. اینکه قساوت و خشونت علیه اقلیتی اتفاق بیفتد موضوع جدیدی نیست. متاسفانه در گوشه و کنار این جهان می تواند از این ددمنشی ها بسیار دید. اینکه اقلیتی چون در اقلیت هستند و افکار و اعتقادات آنها با ما متفاوت است پس باید از بین بروند، استدلال مرسوم و آشنایی برای همه است. اما آنچه در میانمار اتفاق افتاد دو خصوصیت  ویژه داشت که آن را برای بحث ما بسیار مهم می نماید.

مسلمانان میانمار گرچه یک اقلیت مذهبی در این کشور می باشند اما از دیرباز در آن  سرزمین حضور داشته اند. با اینکه تا مدتها آنها با اکثریت بودائی در یک زندگی مسالمت آمیز بودند اما در قرنهای اخیر آزار و سخت گیری علیه مسلمانان میانمار به اوج رسیده است. موردی که در اینجا مد نظر می باشد به وقایع 2017 و 2016  بر می گردد که طی آن طبق گزارش ها چیزی حدود 2 تا 3 هزار نفر توسط ارتش میانمار به قتل رسیده و در عین حال با کشتار وسیع و حتی تجاوز به زنان و دختران آنها را مجبور به مهاجرت به کشور بنگلادش نموده اند. اولین نکته در این کشتار همکاری و حمایت بوداییان تندرو از این کشتار بود. بطوریکه رهبر آنان یعنی «اشین ویراتو»  بدلیل تحریکات ضد مسلمانان به « بن لادن بودایی» شهرت یافت. البته بسیاری از بوداییان میانمار نیز از مواضع افراطی و خشن وی حمایت نمودند. این حجم خشونت با آموزه های بودا در تقابل واضح می باشد.

طبق نظر بودا انسانی که دست به قتل کسی دیگر بزند پیرو بودا نخواهد بود:

«رهرو پذیرش شده‌ی کامل نباید دانسته جانداران را از داشتن زندگی محروم کند حتا اگر موری باشد. رهروی که دانسته انسانی را از زندگی محروم کند، حتا اگر جنین باشد، دیگر پبرو بودا نخواهد بود. رهروی که دانسته انسانی را از زندگی محروم کند دیگر هرگز پیرو بودا نخواهد شد، به کردار صخره‌یی دو نیم شده دیگر هرگز به هم نمی‌رسند»

در پنج دستور بودایی  که پیروان بودا باید آن را همچون ذکری به زبان آورند پیروان بودا  از قتل، دزدی، تجاوز و زنا، دروغگویی و می خواری نفی می شوند. این دستورات یا فرائض دینی، اهمیت نفی خشونت را در دین بودا نشان می دهد.

دیگر مقالات دکتر ناصر مقدسی
نسلی زاده ی اینترنت

وقتی آموزه های یک دین اینگونه بر اساس عدم خشونت شکل گرفته چطور رفتارهایی چنین خشن را از پیروان آنها می توان مشاهده کرد؟ این مثال نشان می دهد که از آموزه تا عمل راهی بسیار طولانی وجود دارد و عملکردهای ناپسند انسانی می تواند علی رغم چنین آموزه های مشخصی توجیه گردد. پس آموزه کافی نیست. آموزه می تواند در ذهن و زندگی ما تا رسیدن به مرحله  عمل تفاوتهای بنیادینی پیدا کند. یک آموزه در این مسیر پیچیده می تواند از گذشته ما، حافظه ما، شیوه نگرش ما و منافع ما متاثر گردد و بشکلی دیگر تفسیر شود.

 لذا اینکه بگوییم خشونت بد است یا قتل و تجاوز بد است دردی از بشریت دوا نمی کند. باید دید که چگونه این آموزه ها می توانند به عمل درآیند. موضوعی که بسیار سخت می نماید و همین اهمیت کار ماندلا را ده چندان می کند. یک آموزه برای تبدیل شدن به عمل باید راههای جدیدی را در سیستم عصبی ما بسازد. این راههای جدید مستلزم تکرار و تمرین است. هیچ کس یک شبه به مصلحی بزرگ بدل نمی شود. بلکه باید سلوکی را طی کرده باشد. سلوکی که در نهایت این آموزه ها را در مغز و ذهن او نهادینه کرده و هر گونه تخطی از آنها را موجب عذاب خود ببیند.

مسئله بعدی در جریان کشتار مسلمانان در میانمار، رفتار آنگ سان سوچی برنده جایزه نوبل و  یکی از منادیان معروف صلح در قرن بیستم  در برابر این کشتار فجیع می باشد. سالهاست که موضوعات مربوط به میانمار را دنبال مى کنم .دلیل آن هم علاقه من به شخصیت آنگ سان سوچى بوده است. من او را هم ردیف گاندى و ماندلا مى دانستم.با خودم مى گفتم: « چه خوشبختم که در طول زندگیم شاهد مبارزات دو نفر از والاترین انسانها یعنى ماندلا و سوچى بوده ام. چقدر از عدم خشونت آن دو آموخته ام. اینها آبروى جهانند. اینها باید باشند تا انسان سر بلند کند و بگوید که غیر از ظلم و کشتار، کارهاى دیگرى نیز بلد است. مى تواند خوب باشد.مى تواند محبت کند و مى تواند ببخشد»..

اما نسل کشى فحیع روهینگیا و بعد سکوت و سپس اظهارات بى مایه ى آنگ سان سوچى به من فهماند که گاندى و ماندلا شدن بسیار بسیار سخت تر از این حرفهاست. اینکه بخاطر قدرت چشم بر حقیقت ببندى و واقعیت را نگویى بدترین کاریست که یک رهبر مى تواند در هر زمانه اى انجام دهد.

کاری که سوچی کرد باور کردنی نبود. او برای اینکه طرفداری مردم میانمار که اکثرا بودایی هستند را از دست ندهد نتنها این کشتار را محکوم نکرد بلکه عملا با ارتش میانمار همسو شد. در حالی که انتظار می رفت نتنها این کشتار فجیع را محکوم کند بلکه راه بیفنتد به روهینگیا برود و تمام جهان را متوجه این قتل عام و جنایت وسیع کند. اما هیچ کدام از آنها را انجام نداد برای اینکه قدرتش در خطر نیفتد. او بر مرگ انسان ها چشم پوشید تا به حفظ قدرتش کمک کند.  شاید خیلی از سیاستمداران دنیا این کار را انجام دهند اما هیچ کدام آنها پیشینه مبارزاتی و آن همه حصر خانگی را در کارنامه خود ندارند. فکر می کردم آنچه بر او گذشته روح او را جلا داده  و وی را از قدرت بی نیاز نموده است. ولی انگار نه. عملکرد او، آنسان سوچی را از یکی از منادیان صلح جهانی به سیاستمداری که صرفا دنبال منافع خود و حزبش هستند تقلیل داد. باز می توان عملکرد او را با ماندلا مقایسه نمود. ماندلا خیلی زود قدرت را کنار گذاشت. اینکه قدرت او را وسوسه نکرد تا برای همیشه تکیه بر تخت ریاست جمهوری آفریقای جنوبی بزند از مهم ترین ارزش هایی است که ماندلا می تواند به جهان ما بیاموزد.

 

مسئله سوم را می توان در مقایسه رفتار او با ولادیمیر پوتین متوجه شد.اکنون که این مطلب را می نویسم ولادیمیر پوتین در میانه جنگ و تجاوزی آشکار به اوکراین است. تجاوزی که منجر به مرگ و آواره شدن هزاران اوکراینی شده است. اینکه دیکتاتوری تصمیم هایی این چنینی می گیرد  و هر بار فاجعه قبلی را تکرار می کند در قاموس دیکتاتوری موضوعی عادی ست. اما سوال مهم این است که که چرا یک دیکتاتور  کار و تصمیم اشتباهی را دوباره تکرار می کند؟ چرا یک دیکتاتور در یک سری از توهمات و تفکرات قدیمی می ماند و نمی تواند خود را از آنها نجات دهد؟ او دنیا را بر اساس یکسری پیش فرضهایی می ماند که از منظرش ازلی و ابدی بوده و همیشه درست هستند. اتفاقات و واقعیات  هم طوری در ذهنش تفسیر می شود که این پیش فرضها را تقویت و تایید نماید. با بررسی همین موارد است که متوجه می شویم چرا پوتین به اوکراین حمله کرد. در حالی که  نیازی به این حمله نبود.

 

اگر به گذشته پوتین بازگردیم می توانیم نوعی توهم توطئه را در وجود وی ببنیم که شاید بیش از هر چیزی ریشه در مسئولیت وی در آلمان شرقی در زمان اتحاد جماهیر شوروی بعنوان یک افسر کا گ ب داشته باشد. او ناباورانه شاهد فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود. هیچ گاه نمی توانست قبول کند که آن نظام عریض و طویل این گونه فرو بریزد. و معمولا این افراد نمی توانند مشکلات داخلی چنین نظام های دیکتاتوری را ببینند و در یک توهم توظئه همه چیز را به دشمنان خارجی  منسوب می نمایند. پوتین هیچ گاه نتوانست از زاویه ای دیگر به این فروپاشی نگاه کند . بدنبال ضعف رژیم شوروی و ایادی آن (از جمله خودش) بپرسد که کجا اشتباه کرده اند تا در ادامه این اشتباهات را برطرف کنند. اما پوتین هیچ گاه چنین قابلیتی پیدا نکرد . حوادث بعدی هم بر توهم وی افزود. انقلاب های رنگین در جمهورهای استقلال یافته، بهار عربی و برکنار شدن مبارک و کشته شدن قذافی همه و همه توهم توطئه ای بزرگ از سوی دول غربی را در ذهن پوتین تشدید کرد. او هیچ گاه نتوانست متوجه شود که انقلاب های رنگین و بهار عربی نه حاصل دخالت های آمریکا بلکه حاصل زمامداری حاکمان دیکتاتوری است که هر گونه رفاه و آزادی را از مردم خود دریغ داشته و جهنمی را برای آنها بوجود آورده اند. پوتین فکر می کرد که اینها همه حاصل توطئه آمریکاست و آمریکا درصدد است که او را نیز سرنگون کند. هر جنبش و اعتراض داخلی حاصل دخالت آمریکا بوده پس باید بشدت سرکوب شود. زمانی هم که زلنسکی صحبت از پیوستن به ناتو کرد پوتین دیگر مطمئن شده بود که قدم بعدی، روسیه و سقوط خود اوست.

لذا به اوکراین حمله کرد. شخصا فکر نمی کردم پوتین دست به این اشتباه بزرگ بزند. فکر می کردم پوتین بعنوان یکی از افسران کا گ ب نتیجه تهاجم شوروی به افغانستان را دیده بود و دوباره از همان سوراخ گزیده نمی شد. اما ذهن بسته و درگیر توطئه وی سبب شد که نتواند پردازش درستی از موضوع داشته باشد و در دام اوکراین افتاد. رفتار پوتین نشان دهنده ی این موضوع است که گیر کردن در اعتقادات قدیمی و تکرار و تقویت آنها – که دیکتاتور بودن علل اصلی این رفتار است- می تواند چه بلایی بر سر یک انسان آورده و او را از هر جهت نابینا و ناشنوا کند. واقعیت ها را نبیند و همه چیز را بصورت کاملا اشتباه پردازش و تحلیل نماید. حال دوباره سراغ ماندلا برویم. او که با مبارزه مسلحانه پیش رفته بود بخوبی توانست در یک بازنگری، خشونت را نفی کند و جامعه ی بعد از حکومت آپارتاید را از یک خشونت حتمی نجات دهد. او از اشتباهات گذشته درس گرفته بود. الگوهای قدیمی و پوسیده راهنمای او در کشور جدیدآفریقای جنوبی نبود. او با افکاری نو سراغ مشکلات کشورش آمد و مهم ترین آنها تاکید بر عدم خشونت بود.

دیگر مقالات دکتر ناصر مقدسی
در جستجوی گونگادین

 

این رفتار ماندلا را در دوران زمامداری اش هم می توانیم مشاهده کنیم. در مورد عملکرد او در مقابله با گسترش بیماری ایدز انتقاداتی شده است. اما نکته مهم اینجاست که او نیز به این ضعف اقرار کرده و عنوان می کند که باید در آن زمان توجه بیشتری به این موضوع می کرد. شاید چنین حرفی در نظر ما بدیهی باشد. اما نگاه به عملکرد خود و سعی در بهبود آن چیزی نیست که هر انسانی قادر به انجام آن باشد.

 

اما تفاوت ماندلا با کسانی که ذکر کردیم در چیست؟

می توانیم میراث ماندلا را از جنبه های مختلف مورد بررسی قرار دهیم. اما در این جا سعی می شود از روش هایی جدیدتر که تا پیش از این چندان در چنین بررسی هایی مرسوم نبودند استفاده شود. سوالمان را اینطور مطرح می کنیم: رفتار عادی یک انسان در شرایط ذکر شده چیست؟ و آیا ماندلا رفتاری عادی داشته است؟

شاید اینگونه تصور کنیم که سیاستمداران و کسانی که رهبری کشوری را بر عهده می گیرند باید خصائص ویژه ای داشته و در ضمن همانند انسان های معمولی رفتار نکنند. بیشک رهبران بزرگی چون ماندلا یا گاندی همین گونه بوده اند. اما واقعیت اینجاست که رفتار بسیاری از سیاستمداران همانند انسان های عادی است. و روانشناسی کنش های انسان های معمولی به درک رفتارهای سیاستمداران نیز یاری می رساند. بسخن دیگر آنها خیلی عادی رفتار می کنند. و توجه به همین کنش های معمول انسانی می تواند به ما نشان می دهد که چرا رفتارهای ماندلا تا این اندازه پیچیده است.

براساس آنچه در بخش پیشین عنوان شد می توان خصائص اصلی نلسون ماندلا را بصورت موارد زیر خلاصه کرد:

  • تبدیل آموزه به رفتار
  • اولویت کار درست و اخلاقی بر منافع شخصی و گروهی
  • نظارت بر رفتار خود و ایجاد عادت های جدید

اینها مواردی نیست که مغز ما برای آن ساخته شده باشد. عملکرد انسان در جنبه های بسیاری تابع پردازش های مغزی و ذهنی اوست. هدف این پردازش ها نه کسب حقیقت و نه انجام کار درست و اخلاقی بلکه بدست آوردن منافع حداکثری برای بقاست. لذا اگر بخواهیم بر اساس اولویت های زیستی خود عمل کنیم منافع ما باید بر همه چیز مقدم باشد. منافعی که منجر به بقای ما گردد. همچنین ایجاد عادت های جدید و به سخن دیگر نظارت بر اعمال خود و بوجود آوردن تغییرات اساسی در رفتار خود، چیزی نیست که مغز ما با آن سازگاری داشته باشد. بطور کلی تغییر عادت برای ما بسیار سخت است. از دیدگاه علوم اعصاب عادت یعنی انجام مکرر یک کار یا در معرض قرار گرفتن دائم در برابر سیگنال های مشابه بطوریکه در نهایت مسیرهای فیزیولوژیک و آناتومیک مابازائی در مغز ایجاد می شود. از این روست که عادت ها پایه ای بسیار محکم برای اعمال ما می گردند.ما بر اساس عادت های خود عمل می کنیم. عادتها چهارچوبی امن برای ما می سازند و سبب می شوند که ما بر اساس الگوهای قدیمی بتوانیم با مسائل جدید روبرو شویم و از این طریق خیلی سریعتر به محیط پیرامون خود واکنش نشان داده و با عمل بر اساس عادتها بیشترین نفع را داشته باشیم. وقتی منافع ما در اولویت باشد و عادت ها و الگوهای پیشین ذهنی راهنمای ما در آینده گردند در آن صورت هیچ آموزه ای نیز به رفتار بدل نمی گردد. زیرا تبدیل آموزه به رفتار مسلتزم تغییر و ایجاد عادت های جدید است که با عملکرد عادی ذهنی ما در تضاد می باشد.

ایجاد عادت جدید برای مغز ما نیازمند هزینه است. از این روست که یادگیری موضوع ساده و آسانی نیست. برای یادگیری باید تمرین و ممارست داشت و نمی توان یک شبه در کاری ورزیده شد. پس راحت است اگر الگوهای پیشین برای ما محیط امنی را ایجاد می کنند دست به آنها نزده و آنها را تغییر ندهیم. مغز ما می تواند تغییر کند. اصلا مفهوم نورپلاستیسیتی به معنای قدرت تغییر مغز در برابر سگنال های جدیدی است که به ان وارد می شوند. اما تغییر مغز مستلزم ایجاد سیناپس ها و راههای جدید عصبی بوده که خود نیازمند ممارست در انجام آن کار یعنی سختی، رنج و ریاضت است.  چیزی که می توان از آن به سلوک نام برد. و خوب می دانیم که هر کسی سالک راه نیست.

حالا خیلی بهتر می توانیم رفتار بوداییان میانماری را توضیح دهیم. آنها بر اساس منافع خود عمل می کنند. از آنجا که مسلمانان بعنوان بخشی از ملت میانمار زیستگاه مشترکی با بوداییان داشتند آنها منافع خود را در خطر می دیدند و دست به قتل عام مسلمانان برای بدست آوردن منافع بیشتر نمودند. آنگ سان سوچی نیز بر همین اساس عمل کرد. همان کنش عادی انسانی که ریشه در تکامل و تنازع بقا دارد: منافع او حکم می کرد که این کشتار را محکوم نکند تا بتواند قدرت کسب نماید و در قدرت بماند.

رفتار پوتین هم بخوبی قابل توجیه است. او بر اساس همان الگوهای ذهنی قدیمی خود که در دوران جوانی شکل گرفته و راههای عصبی ثابتی را در مغز وی ایجاد نموده است عمل می نماید. نظریه توطئه و اینکه همه چیز نتیجه دخالت های دول غربی ست چنان در ذهن وی جا گرفته که راه را بر هر تغییر جدیدی بسته است. او نمی تواند درک کند که لازم است به عملکرد خود نگرشی دوباره داشته باشد و انبوه اشتباهاتش را ببیند. او بر اساس الگوهای قدیمی فکری خود  در جهان جدید عمل کرده و منافعی که از این راه بدست می آورد سبب تقویت همان الگوهای قدیمی اما غلط می گردد.

اما چه چیزی ماندلا را بی همتا می نماید؟

از دیدگاه عصب شناسی تمام مواردی که ذکر شد مواردی پر هزینه برای مغز است. مغز ارگانی ست اقتصادی و به جای درست ترین کار، اقتصادی ترین کار را انجام می دهد. لذا رفتار کسی چون ماندلا که دنبال درست ترین کار است انگار در تضاد با شیوه ی عملکرد مغز می باشد و از این رو  برای مغز وی پرهزینه خواهد بود: چیزی نیست که آسان انجام شود. چیزی نیست که انسان به آسانی بدان برسد و چیزی نیست که در راهش رنج نکشد و سختی نبیند و چه سختی ای بالاتر از 27 سال زندان. او زندگی و خانواده اش را در این راه قربانی کرد. ماندلا بدرستی در مورد راه دشوار آزادی سخن می گفت. کسب آزادی بسیار دشوار است. چون مسلتزم کسب ویژگی هایی است که هر یک هزینه زیادی برای انسان دارد. این هزینه می تواند اجتماعی، سیاسی، خانوادگی یا مالی باشد. در مورد چنین هزینه هایی بسیار صحبت شده است. اما وقتی نگاهی زیستی و عصب شناختی به موضوع داشته باشیم براحتی متوجه می شویم که آزادی هزینه زیستی بسیار بالایی نیز دارد. می تواند راههای مرسوم مغزی و ذهنی ما را در هم شکند و چنان با روح و روان ما دربیفتد که گاه همانند آنگ سان سوچی در میانه راه خود را باخته و به همان سرشت زیستی کم هزینه تر و آسان تر باز گردیم. پس می بینیم ماندلا شدن بسیار سخت تر از آن چیزی است که فکر می کنیم. بر روی کاغذ خوبی ها خوب بنظر می رسند. اما وقتی بخواهیم به آنها عمل کنیم چنان توانی از ما می گیرد که در نهایتِ راه، فقط این مادیبا است که باقی می ماند.

 

 

مطلب چقدر مفید بود؟

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *